اورا

🔹 #او_را ... (۲۵)




رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .


😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :

- خوش اومدی بانوی من 😍



دوست داشتم زودتر ولم کنه

دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .



- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!



- ببخشید 😂 😂

از بس دوستت دارم ...

خب خانومی بیا بشین ببینم ...

کم پیدا شدی ....



اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕



آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش

💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-پنجم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۲۶)- برو اونور عرشیا ...درو قفل کرد و کلیدو گ...

🔹 #او_را ... (۲۷)چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم...

🔹 #او_را ... (۲۴)تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .- سلاااا...

🔹 #او_را ... (۲۳)دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط