سناریوی شماره

{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سی چهارم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》

سفر آنها در تاریکی جنگل ادامه یافت. حالا با کمک عصا، قدم‌های ایزوکو محکم‌تر شده بود. الا در سکوت از پشت سر آنها را دنبال می‌کرد. صحنه‌ای که می‌دید، برایش عجیب بود: این مرد خشن و مغرور که حاضر بود برای برادرش در تاریکی جنگل به دنبال عصا بگردد.

کاتسوکی: "ایزوکو... کیریشیما رو یادته؟ اون بدرد میخوره برای الان. شنیده بودم برای سفر تجاری به توکیو اومده. دقیقاً ۷ مایل فاصله داره... اگه اونو پیدا کنیم..."

ایزوکو ناگهان ایستاد، چشمانش از پشت عینک در تاریکی برقی زد.
ایزوکو:"کیریشیما؟ اون وکیل بین‌المللی؟ فکر کردم دیگه باهاش کار نمی‌کنی بعد از اون پرونده مالیه..."

کاتسوکی (با غرغر): "کارم باهاش نبود. اما الان موقعیت خاصیه. اون تنها کسیه که می‌تونه مدارک جعلی درست کنه که حتی ویلیام رو گول بزنه. و مهم‌تر از اون، ارتباطات قوی داره."

آنها دوباره به راه افتادند، حالا با هدفی مشخص. پس از حدود یک ساعت راهپیمایی سخت، بالاخره به کلبه قدیمی رسیدند. کلبه کوچک و محقری بود که کاملاً در میان درختان پنهان شده بود.

داخل کلبه پر از گرد و خاک بود، اما امکانات برای زنده ماندن را داشت. کاتسوکی سریع جعبه کمک‌های اولیه را برداشت و به سمت ایزوکو رفت.

کاتسوکی: "بذار زخمت رو تمیز کنم."
ایزوکو:"میتونم خودم انجامش بدم..."
کاتسوکی (با اخم):"ساکت باش و تحمل کن."

الا در سکوت تماشا می‌کرد. کاتسوکی با حرکاتی ماهرانه زخم را ضدعفونی و پانسمان کرد. این جنبه از کاتسوکی را برای اولین بار می‌دید.

کار که تمام شد، کاتسوکی روی یک صندلی چوبی کهنه نشست و پایش را دراز کرد.
ایزوکو:"حالا چطور می‌خوای کیریشیما رو پیدا کنی؟ هیچ وسیله ارتباطی نداریم."

کاتسوکی (نگاهی به ساعت مچی پیشرفته‌اش انداخت): "ایزوکو، هنوز می‌تونی از دستگاه استفاده کنی؟"

ایزوکو سریع به کیف کوچکی که همراه داشت رفت. یک دستگاه ارتباطی کوچک و پیشرفته را درآورد.
ایزوکو:"باتریش کمه، اما شاید بتونم یه پیام کوتاه بفرستم."

در همین حال، الا که ساکت در گوشه‌ای نشسته بود، ناگهان صحبت کرد:
الا:"من... من می‌تونم کمک کنم."

هر دو به او نگاه کردند.
الا:"ویلیام... همیشه با یه هتل خاص کار می‌کرد. هتل "ساتوری". اگه کیریشیما واقعاً برای کار اومده، احتمال زیاد اونجاست."

کاتسوکی و ایزوکو به هم نگاه کردند. این اولین قطعه اطلاعات مفیدی بود که از الا دریافت می‌کردند.

کاتسوکی (به ایزوکو): "سعی کن به کیریشیما پیام بدی. بگو: «شب پرستوها را به یاد داری؟ به کمک نیاز دارم.» و مختصات اینجا رو بفرست."

ایزوکو با آخرین توان باتری دستگاه، پیام را فرستاد. سپس دستگاه خاموش شد.

ایزوکو: "حالا چی؟"
کاتسوکی:"حالا منتظر می‌مونیم. و نقشه می‌کشیم."

سپس به الا نگاه کرد:
کاتسوکی:"درباره هتل ساتوری بیشتر بگو. هر چیزی که می‌دونی."

نور سپیده‌دم از پنجره‌های کثیف کلبه به داخل می‌تابید. آنها حالا نه تنها یک پناهگاه، بلکه یک نقشه و یک متحد احتمالی داشتند. بازی بزرگ هنوز تمام نشده بود.

--

پشت صحنه:
من : اینم راه کن کاتسوکی جانننننن منو خفه نکن دیگه خواهشن بفرماید

کاتسوکی: فایل قبوله واییییییییییی غلط کردی چرا زود تر کیریشیما رو وارد نکردی ؟؟؟؟

من: خب چون ژاپن نبود استاددد 🤓

ایزوکو: راست میگه 😐

الا: خدااااا چرا منو نمی‌کشی ؟

من : الا جان صبر صبر پیشه کن چنان کاری کنم فقط اجازه بده عزیزم

کاتسوکی: مثلا چه غلطی میکنی؟

من: ایزو نگاه قیرتی شد

ایزوکو: واو

کاتسوکی: 🩴🙂

من و ایزوکو: کاتسوکی/کاچان بیا مثل دوتا آدم حلش کنیم /متمدن باش

کاتسوکی :🔪🙂

من: من به همون قبلی رازی ام

کاتسوکی: 🪚🙂

من : ببخشید غلط اضافه خوردم

کاتسوکی :🪳🤏🏻😀

بچه ها کمککککککککککککککککک منو از دستت این روانی نجات بدیننننننننننن
دیدگاه ها (۵)

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی‌ پنجم||نام سناریو: 《 قلبی از سن...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی‌و ششم ||نام سناریو: 《 قلبی از س...

{سناریوی شماره ۸} || پارت سی سوم ||نام سناریو: 《 قلبی از سنگ...

کل این هفته امتحان دارم پدر صاحابم در اومد معلمه یه واو کم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط