حداقل میدانم

حداقل میدانم
اول انسانم
بعد هم اندکی شاعر...!
رسمی معمولی ست
آورده اند که شِبْلی
خود را به بهایی فروخت
ومن در پی میزان آن بهاء
خود را به تبسمِ یک فرشته فروختم
تو که میفهمی ری را
ما عشق را درنمیابیم
همچون گل...که عطر خویش را.
ری را...همین دیشب
یک ستاره داشت گولم میزد
خودت که میدانی
من ساده ام.
پرسیدم چه کارم داری؟
گفت بیا خواب سیمرغ ببینیم
ری را... من نرفتم
میگویند کوهِ قاف جن دارد!
عیبی ندارد ری را
یک روز گریبانِ خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خوابِ هیچ کبوتری
این همه آسمان،گلگون نبوده است!
و من زیر همین آسمان بودم
و من فکر میکردم
خوابِ آینه میبینم
اما وقتی که صبح شد
سایه ی درختی از دور پیدا بود!

سید علی صالحی
دیدگاه ها (۱)

"ری را"به خاطر داری آن روز غروبتو گفتی بوی میخک و ستاره میآی...

شب های دلتنگیدگر باران نبارد کاشآری برای جان سپردن،دوری ات ک...

این قرار دادتا ابد میان مابرقرار بادچشم های تو به جای دست ها...

گوش کن صـدایِ تنهایی را ، اینبار باور هایـم را زیر پا گذاشتم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط