part
♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part³"(
با الارم گوشیش که ساعت ۸ونیم رو نشون میداد از خواب بیدار شد...
دهنش باز موند..لعنتییی دیره.
لقمه ای کردو سریع لباساش رو پوشید..
کیفش رو گرفتو بدو بدو به سمت اتوبوس رفت..روی صندلی نشست و شروع کرد به خوردن لقمه..
با خوندن اسم کتابخونه وارد شد..
___:کتابخونه زندگی..
کوچیک بود ولی شلوغ..
تم قهوه ای بود..
قفسه ها زیادی داشت..که جای خالی نمونده بود..
پر از کتاب..
به سمت زنه مسنی که پشت میز نشسته بود رفت..
صورتش پایین بودو داشت..با دقت کتاب هارو از جعبه در میاورد..
ا.ت:ببخشید خانم..!
با دیدن چهرش چشماش گشاد شد..این همون خانم مسنی که همسایشه..
زن:اوه اوه..سلام دخترم..
ا.ت کمی فاصله گرفتو تعظیمی کرد..
ا.ت:سلام..شما..رئیس اینجایید؟
زن:اره..بگو ببینم..اینجا چیکار میکنی؟
ا.ت:اومدم برای..کار.
زن:تو همون دختری هستی که از یتیم خونه برا..
ا.ت:بله..
زن:چقدر خوب..هم همسایمی هم همکارمی..چون میشناسمت..استخدامی دختر..
ا.ت:واقعا؟ممنونم..
کی میتونم شروع کنم؟
زن:الان اگه بخوای..بعذش کارتو بهت میگم..
ا.ت:بله..
زن:راستی..من خانم لیرا هستم ولی میتونی لی صدام کنی..
ا.ت:منم کیم ا.ت هستم..میتونید ا.ت صدا..
زن:دخترم چی؟
با تعجب بهش خیره شد..لبخندی زد..
ا.ت:اونم بله..
لباسش رو با یک بافته قهوه ای رنگی عوض کرد..
با گرد شروع کرد به تمیز کردن قفسه ها که خواک گرفته بود..
..
..
روی صندلی چرمی نشست..
کتابی توجه اش رو جلب کرده بود..
ولی نه اسمی داشت..نه نویسنده ای..
دستش رو گوشه ی کتاب قرار داد ولی تا خواست باز بکنه..
زن:ا.ت..
به سمت خانم لی برگشت..
ا.ت:بله خانم لی؟
لی:دخترم..من باید جایی برم..دیگه مشتری نداریم..تو هم اماده شو که بریم..
ا.ت:چشم..
خدافزی کردو به سمت خونش رفت که یاده کتاب افتاد..
لعنتی یادش رفت..
..
part³"(
با الارم گوشیش که ساعت ۸ونیم رو نشون میداد از خواب بیدار شد...
دهنش باز موند..لعنتییی دیره.
لقمه ای کردو سریع لباساش رو پوشید..
کیفش رو گرفتو بدو بدو به سمت اتوبوس رفت..روی صندلی نشست و شروع کرد به خوردن لقمه..
با خوندن اسم کتابخونه وارد شد..
___:کتابخونه زندگی..
کوچیک بود ولی شلوغ..
تم قهوه ای بود..
قفسه ها زیادی داشت..که جای خالی نمونده بود..
پر از کتاب..
به سمت زنه مسنی که پشت میز نشسته بود رفت..
صورتش پایین بودو داشت..با دقت کتاب هارو از جعبه در میاورد..
ا.ت:ببخشید خانم..!
با دیدن چهرش چشماش گشاد شد..این همون خانم مسنی که همسایشه..
زن:اوه اوه..سلام دخترم..
ا.ت کمی فاصله گرفتو تعظیمی کرد..
ا.ت:سلام..شما..رئیس اینجایید؟
زن:اره..بگو ببینم..اینجا چیکار میکنی؟
ا.ت:اومدم برای..کار.
زن:تو همون دختری هستی که از یتیم خونه برا..
ا.ت:بله..
زن:چقدر خوب..هم همسایمی هم همکارمی..چون میشناسمت..استخدامی دختر..
ا.ت:واقعا؟ممنونم..
کی میتونم شروع کنم؟
زن:الان اگه بخوای..بعذش کارتو بهت میگم..
ا.ت:بله..
زن:راستی..من خانم لیرا هستم ولی میتونی لی صدام کنی..
ا.ت:منم کیم ا.ت هستم..میتونید ا.ت صدا..
زن:دخترم چی؟
با تعجب بهش خیره شد..لبخندی زد..
ا.ت:اونم بله..
لباسش رو با یک بافته قهوه ای رنگی عوض کرد..
با گرد شروع کرد به تمیز کردن قفسه ها که خواک گرفته بود..
..
..
روی صندلی چرمی نشست..
کتابی توجه اش رو جلب کرده بود..
ولی نه اسمی داشت..نه نویسنده ای..
دستش رو گوشه ی کتاب قرار داد ولی تا خواست باز بکنه..
زن:ا.ت..
به سمت خانم لی برگشت..
ا.ت:بله خانم لی؟
لی:دخترم..من باید جایی برم..دیگه مشتری نداریم..تو هم اماده شو که بریم..
ا.ت:چشم..
خدافزی کردو به سمت خونش رفت که یاده کتاب افتاد..
لعنتی یادش رفت..
..
- ۳.۱k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط