سوجونصب کن ببینم اون چرا بیهوش شده بود
سوجون:صب کن ببینم اون چرا بیهوش شده بود
کوک:شاید به خاطر دعوامون بود
سوجون:دعوا کردین؟بگو بهم
کوک:حامله بود زود قضاوتش کردم فک کردم میخواد سقط کنه ولی درحالی که میخولست سوپرایزم کنه(بغض)
سوجون:(یقه اش رو گرفت محکم چسبوند به دیوار)تو حیوون خررر به خواهرم صدمه زدیییییی(داد)
کوک:میدونمممم کارم اشتباه بود به حد کافی ناراحتم توهم...(گریه)
پرستار:اقایون لطفا بیرون دعوا کنید
سوجون:(کوک رو هل داد سمت بیرون)
(رفتن بیرون)
سوجون:(از یقه اش گرفت)بلایی سر خواهرم بیاد میکشمتتتت(داد)
کوک:من از قصد نکردم اینو بفهم خواهر تو زن من هست(داد)
(بعد از کلی جر و بحث)
(کوک نشسته بود رو نیمکت سوجون هم رفت یه ابمیوه برا خودش و اون بخره)
سوجون:بیا بتقققق حال ندارم جنازه تو رو جمع کنم
کوک:حداقل چیزی رو که میخری کوفتم نکن میزنم له ات میکنم
سوجین:باح باح ترسیدم فک نکن تو فقط بازو داری خفه شو
(بعد از چند دقیقه)
سوجون:هییییی پاشو بریم بیمارستان تا دسته گلی که به اب دادی رو درست کنی
(رفتن بیمارستان دیدن دکتر از اتاقش خارج شد)
سوجون:ببخشید حالش چطوره؟
دکتر:خیالتون راحت هر دوش خوبمون فقط از این به بعد رعایت کنین
(کوک رفت داخل اتاق)
کوک:نفسم عزیزم حالت چطوره؟
بورام:(روشو کرد اون طرف)
کوک:اوخی میخوای نازت رو بکشم کوچولو
بورام:.....
کوک:من میرم یه موچی و از اون لواشکا بخورم بیام
بورام:(یه نیم نگاهی کرد بهش)تنهایی؟
کوک:بله
بورام:پس دیگه خونه نمیای
کوک:اگه بخرم برات بیارم اشتی؟
بورام:نه
کوک:چرا
بورام: ابمیوه و شکلات هم میخوام
کوک:اگه همشون رو بخرم اشتی میکنی؟
بورام:شاید
کوک:(رفت خرید اومد)
کوک:اینم چیزایی که گفته بودی
بورام:(دستشو دراز کرد که بگیره کوک کشید عقب)عههه بدهههه
کوک:بوس از لب
بورام:نه گونه
کوک:قبول
بورام:(سرشو اورد که از گونه اش ببوسه کوک سرش رو کج کرد از لبش بوسید) اخرش به چیزی که خواستی رسیدی؟
کوک:یس بیب
(در اخر اشتی کردن و بعدش خوشبخت شدن)
راضی از فیک؟؟؟
تو کامنتا بگین
کوک:شاید به خاطر دعوامون بود
سوجون:دعوا کردین؟بگو بهم
کوک:حامله بود زود قضاوتش کردم فک کردم میخواد سقط کنه ولی درحالی که میخولست سوپرایزم کنه(بغض)
سوجون:(یقه اش رو گرفت محکم چسبوند به دیوار)تو حیوون خررر به خواهرم صدمه زدیییییی(داد)
کوک:میدونمممم کارم اشتباه بود به حد کافی ناراحتم توهم...(گریه)
پرستار:اقایون لطفا بیرون دعوا کنید
سوجون:(کوک رو هل داد سمت بیرون)
(رفتن بیرون)
سوجون:(از یقه اش گرفت)بلایی سر خواهرم بیاد میکشمتتتت(داد)
کوک:من از قصد نکردم اینو بفهم خواهر تو زن من هست(داد)
(بعد از کلی جر و بحث)
(کوک نشسته بود رو نیمکت سوجون هم رفت یه ابمیوه برا خودش و اون بخره)
سوجون:بیا بتقققق حال ندارم جنازه تو رو جمع کنم
کوک:حداقل چیزی رو که میخری کوفتم نکن میزنم له ات میکنم
سوجین:باح باح ترسیدم فک نکن تو فقط بازو داری خفه شو
(بعد از چند دقیقه)
سوجون:هییییی پاشو بریم بیمارستان تا دسته گلی که به اب دادی رو درست کنی
(رفتن بیمارستان دیدن دکتر از اتاقش خارج شد)
سوجون:ببخشید حالش چطوره؟
دکتر:خیالتون راحت هر دوش خوبمون فقط از این به بعد رعایت کنین
(کوک رفت داخل اتاق)
کوک:نفسم عزیزم حالت چطوره؟
بورام:(روشو کرد اون طرف)
کوک:اوخی میخوای نازت رو بکشم کوچولو
بورام:.....
کوک:من میرم یه موچی و از اون لواشکا بخورم بیام
بورام:(یه نیم نگاهی کرد بهش)تنهایی؟
کوک:بله
بورام:پس دیگه خونه نمیای
کوک:اگه بخرم برات بیارم اشتی؟
بورام:نه
کوک:چرا
بورام: ابمیوه و شکلات هم میخوام
کوک:اگه همشون رو بخرم اشتی میکنی؟
بورام:شاید
کوک:(رفت خرید اومد)
کوک:اینم چیزایی که گفته بودی
بورام:(دستشو دراز کرد که بگیره کوک کشید عقب)عههه بدهههه
کوک:بوس از لب
بورام:نه گونه
کوک:قبول
بورام:(سرشو اورد که از گونه اش ببوسه کوک سرش رو کج کرد از لبش بوسید) اخرش به چیزی که خواستی رسیدی؟
کوک:یس بیب
(در اخر اشتی کردن و بعدش خوشبخت شدن)
راضی از فیک؟؟؟
تو کامنتا بگین
- ۷۲۴
- ۲۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط