سلام

سلام
روزگار قدیم ی پادشاهی بود ک سرزمین زیادی داشت واوضاع زندگیش توپ توپ بود ی روز ک با پسر و خدمه هاش میره شکار ی صیدی رو میزنه،صید زخمی کنان فرار میکنه پسر پادشاه هم دنبال صید میره،صیده خودشو به رودخونه میزنه ،پسره هم خودشو به آب میزنه ولی آب اونو میبره و هر چی دنبالش گشتن پیدا نشد که نشد 3روز بعد چوپونی اونو از لای سنگ ها رودخانه رد میاره،بر میگرده به قصر،پادشاه میگه پسرم چ.جوری این 3 روز بدون غذا زنده موندی اونم.تو آب،گفت هر روز ی ساعت خاصی چندتا نون آب با خودش، میاورد و من میخوردم،پادشاه دستور داد تا این شخصی ک نون مینداخته رو پیدا کنن دستور میده ک همه مردم شهر نون بپزن،بیارن تا .سره بخو ه بفهمه این همون نون هست یا نه؟اونی ک نون مینداخت اولش میترسید از ترس جونش ولی بعد دلشو زد ب دریا نونی پخت رفت به قصر ،پسره نون رو ک خورد فهمید این نون مزه همون نون رو ک تو آب بوده داره،و اون مرد پیداشد،به مرده گفتن چرا نون تو آب مینداختی،گفت من هر روز این کارو میکنم،شاید یکی از این نون استفاده کنه،و زنده بمونه...پادشاه هم دستور داد نصفی از سرزمینشو به اسم این مرد بکنن
از اون پس شد ک این مثل بین مردم جا افتاد
تو نیکی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز..........
دیدگاه ها (۱)

سلامروزگار قدیم ی پادشاهی بود ک سرزمین زیادی داشت واوضاع زند...

بابام: دخترم اون چهار تا سیم که آویزونه رو میبینی؟ من: آره! ...

دیشب خواستم بابت هرگناهی که کردم شمعی روشن کنم سوختنش راببین...

تعجب زده ام آیا این ها همان هایی هستند که تا دیروز مرا تحویل...

پارت ۴۰پادشاه به سمت یه پرده میزه و اونو کنار میزنه و همه یه...

𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓽𝓽𝓵𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮𝓶𝓪𝓻𝔂 𝓕𝓲𝓬پارت ششم

پارت ۴۲جیمین : من حسی به شاه دخت ندارم با اجازه میخوام برم پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط