پارت هشتم لحظههایپنهان

پارت هشتم _#لحظه_های_پنهان

اریسا، قلبش تند می‌زد.

بین جیمین و تهیونگ نگاه کرد...

و برای اولین بار... نمی‌دونست باید به کدومشون دل ببنده.

نفسش برید. مثل کسی که وسط دو مسیر ایستاده، اما هیچ‌کدوم رو نمی‌بینه، فقط تاریکی، فقط اضطراب.

جیمین با قدم‌های آروم بهش نزدیک شد. یه قدم... دو قدم... چشم‌هاش خیس بود، اما نه از اشک. از یه حس خفه که مدت‌ها سرکوبش کرده بود.

«اگه بگی برو... می‌رم. اما بدون، همه‌ی این مدت فقط به تو فکر کردم... فقط تو.»

تهیونگ آروم سرش رو پایین انداخت. انگشتاش لرزید، اما صدای بم و محکمش هنوز تو گوش اریسا نشست:

«من نمی‌خوام باهاش بجنگم. چون اگه قرار باشه قلبت مال اون باشه، بردن تو فقط شکستن توئه، نه بردنِ من.»

لحظه‌ای سکوت...
لحظه‌ای که انگار زمان هم از حرکت ایستاد.
و اریسا... با چشمایی که پر از اشک بودن، یه قدم عقب رفت. دستش رو جلوی سینه‌اش گذاشت، جایی که قلبش فریاد می‌کشید.

«شماها نمی‌فهمین...» صداش لرزید.
«نمی‌فهمین که من... هر دوتاتون رو یه جور خاص دوست دارم. با جیمین حس امنیت دارم... با تهیونگ حس نفس کشیدن.»

لب‌هاش لرزیدن. تهیونگ یه قدم به جلو برداشت، اما ایستاد. جیمین چشم‌هاش رو بست، انگار نمی‌خواست اون جمله‌ی لعنتی رو بشنوه.

اریسا برگشت... به پنجره نگاه کرد. بارون گرفته بود.
چشماش رو بست، اشکاش بی‌صدا روی گونه‌هاش سر خوردن.
زمزمه کرد...

«کاش این داستان... یه دوتا پایان داشت.»

و سکوت، دوباره سنگین شد...

بارون، دوتا نگاه، و یه دلی ک نمیدونه واسه کی باید #بزنه...>>
☁️💔👀🌧
"ادامه دارد"
نظراتتون رو برام کامنت کنید کیوتاااا🫠
دیدگاه ها (۲۴)

پارت اول _ #بوسه_ی_مافیاصدای آژیرها از دور می‌اومد... اما بر...

نمره ؟ مهمه نی بابام یونگیه😎دیگه کیا ب حرف باباشون گوش میدن☆

فاککککک ب #هیترااا و #حسوداا#ارمی اصلا #لجباز نیس و زیر این ...

اینجا #شروع شد... با اون صدای جادویی، با اون نورایی که #چشم...

جیمین فیک زندگی پارت ۸۴#ویو جیمین نشسته بودیم پیش هم و اهو و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط