برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو

برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بُوَد
برفِکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند
بشنو از برگِ گل آن بوی ، که من دانم و تو

در دمِ صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گلِ خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
به نمِ جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبرِ بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو
دیدگاه ها (۸)

نیمه‌جان با نفَسِ بوی تو برمی‌گردداین مبارز که به اردوی تو ب...

باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزلقلمی دست من افتاد به اصرا...

تئوری انتخاب (درآمدی بر روانشناسی امید) اثر دکتر ویلیام گلسر...

فهمیدم با خودم جنگیدن چیزی را تغییر نمی دهد...اینکه بخواهی خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط