اسم رمز قسمت بیست و هشتم
« اسم رمز 🔪 » قسمت بیست و هشتم
از زبان کیمیکو:
صدای تنما از دور به گوشم میرسید، ولی انگار از ته یه تونل تاریک میاومد. صدای جیغش، گریههاش… داشتم توی تاریکی فرو میرفتم، ولی دلم نمیخواست برم. نه وقتی بچهم اونطور صدا میزد.
اما بدنم دیگه فرمان نمیبرد.
...
وقتی به هوش اومدم، همهجا تاریک بود. بوی نم و فلز توی فضا پیچیده بود. دستهام با طناب بسته شده بودن و احساس سوزش عجیبی توی مچهام داشتم. چشمهام به سختی باز میشدن، ولی سایهی یه نفر رو دیدم. همونجا گوشهی اتاق ایستاده بود، آروم، مثل یه شکارچی منتظر.
سانزو.
با اون لبخند روانپریشوارش بهم نزدیک شد. "به دنیای جدید خوش اومدی، کیمیکو."
لبم رو گاز گرفتم تا نلرزم. "چی میخواید؟"
سانزو خم شد، چهرهش نزدیک صورتم شد. "مایکی تصمیم گرفته خانوادهشو بسازه، به شیوهی خودش. تو فقط مانعی. ولی خب... یه مانع زیبا."
پشت سرش در باز شد. ریندو وارد شد، نگاهی سرد انداخت و گفت: "اون نباید اینجا بمونه. بهتره زودتر انتقالش بدیم."
سانزو سری به نشونهی تأیید تکون داد. بعد برگشت سمتم. "یه کم دیگه طاقت بیار. بازی تازه شروع شده."
قلبم تند میزد. برای تنما، برای خودم، برای حقیقتی که باید فاش میکردم… فقط نمیدونستم چقدر وقت دارم.
و فقط یه چیز توی ذهنم تکرار میشد:
**من باید فرار کنم.**
از زبان کیمیکو:
صدای تنما از دور به گوشم میرسید، ولی انگار از ته یه تونل تاریک میاومد. صدای جیغش، گریههاش… داشتم توی تاریکی فرو میرفتم، ولی دلم نمیخواست برم. نه وقتی بچهم اونطور صدا میزد.
اما بدنم دیگه فرمان نمیبرد.
...
وقتی به هوش اومدم، همهجا تاریک بود. بوی نم و فلز توی فضا پیچیده بود. دستهام با طناب بسته شده بودن و احساس سوزش عجیبی توی مچهام داشتم. چشمهام به سختی باز میشدن، ولی سایهی یه نفر رو دیدم. همونجا گوشهی اتاق ایستاده بود، آروم، مثل یه شکارچی منتظر.
سانزو.
با اون لبخند روانپریشوارش بهم نزدیک شد. "به دنیای جدید خوش اومدی، کیمیکو."
لبم رو گاز گرفتم تا نلرزم. "چی میخواید؟"
سانزو خم شد، چهرهش نزدیک صورتم شد. "مایکی تصمیم گرفته خانوادهشو بسازه، به شیوهی خودش. تو فقط مانعی. ولی خب... یه مانع زیبا."
پشت سرش در باز شد. ریندو وارد شد، نگاهی سرد انداخت و گفت: "اون نباید اینجا بمونه. بهتره زودتر انتقالش بدیم."
سانزو سری به نشونهی تأیید تکون داد. بعد برگشت سمتم. "یه کم دیگه طاقت بیار. بازی تازه شروع شده."
قلبم تند میزد. برای تنما، برای خودم، برای حقیقتی که باید فاش میکردم… فقط نمیدونستم چقدر وقت دارم.
و فقط یه چیز توی ذهنم تکرار میشد:
**من باید فرار کنم.**
- ۲.۲k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط