BTS, Roman
#زندگی_من
#پارت_سی_و_هشتم
خیلی نگران بودم. اگه نشه چی! خیلی میترسم..
(نگران)من- هانول...
هانول- داری حوصله مو سر میبریا! پاشو پاشو که امروز خانوم چو نیومده کلی کار داریم.
حوصله کار نداشتم، اونم خونه ی تهیووونگ!
(اَمری)هانول- پاشو دیگه!!
(کلافه)من- هوفف، برو میام
ازم جام بلند شدم و شروع کردم ناهار درست کردن.
خوبه کار روزا تهیونگ نیست، ناهار و با هانول میخورم. ولی شام و ...[اصلا دلم نمیخواد به این فکر کنم که شب قراره چه اتفاقی بیوفته!]
(ساعت ۱۸:۰۰)
به ساعت نگاه کردم
(ترس، فریاد)من- هیییی هانول!
(نگران)هانول- چیه!!؟
(ترس)من- ساعت ۱۸:۰۰ ععع! نهه نرو !
هانول- فکر کردم چیشده! برو بابا خودتو جمع کن! من باید کم کم حاضر شم تو هم برو برنامه امشب و بچشین
من- هانووول!
(شیطنت)هانول- برات آرزوی موفقیت میکنم.
من- چیش!
تق...
برگشتم صدای درب بود.[یا ابولفضل کمکم کن!!]
هانول- سلام اقا
دیگه نمیخواستم با این صحنه رو به رو شم. به سرعت رفتم توی اتاقم و نشستم.
[خوبه شام امشب و درست کردیم، منم یک شب شام نخورم کاری نمیشم.]
هانول اومد طبقه بالا
هانول- هی دختر چته! بیا برو سلام کن اقا اومده!
(جدی)من- نمیخوام!
هانول- چی! پاشو بیا برو زشته!
من- به هیچ عنوان.
روی تخت دراز کشیدم و پشتم و به هانول کردم. واقعا نمیخواستم برم پیشش دوست نداشتم خاطره دیشب و به رخم بکشه.
(اَمری)هانول- احمق، خوبیت نداره. تو خدمه اینجایی نه زنش! هر وقت نزش شدی بعد براش ناز بیار. بیا پایین
من- نمیخوام. اون ارزشش و نداره...
هانول- نکنه فکر کردی از اون بالاتری!...
راست میگفت. من یک بدبخت بیچاره ای بودم که مجبور بودم به حرفای تهیونگ گوش بدم. من باید به حرفاش اطاعت میکردم، باید حرفاش و آویزه گوشم میکردم. هانول ادامه داد
هانول- اینجا خونه ی اونه، و حرف حرفه اونه
(ویو هانول، زمان حال)
باید طوری برخورد میکردم که بره پایین و به حرفای تهیونگ گوش بده.
مردا همینن، مطیع بودن و میپذیرن، و خب، یوشی هم باید مطیع بشه. این زندگی اونه، باید باهاش کنار بیاد تا بتونه بهترین ها رو بدست بیاره.
کسی چمیدونه، شاید باهاش ازدواج کرد!
(ویو یوشی، زمان حال)
دست از ناز کردن برداشتم. لبه ی تخت نشستم، هانولم کنارم.
دستش و روی شونه ام گذاشت
#پارت_سی_و_هشتم
خیلی نگران بودم. اگه نشه چی! خیلی میترسم..
(نگران)من- هانول...
هانول- داری حوصله مو سر میبریا! پاشو پاشو که امروز خانوم چو نیومده کلی کار داریم.
حوصله کار نداشتم، اونم خونه ی تهیووونگ!
(اَمری)هانول- پاشو دیگه!!
(کلافه)من- هوفف، برو میام
ازم جام بلند شدم و شروع کردم ناهار درست کردن.
خوبه کار روزا تهیونگ نیست، ناهار و با هانول میخورم. ولی شام و ...[اصلا دلم نمیخواد به این فکر کنم که شب قراره چه اتفاقی بیوفته!]
(ساعت ۱۸:۰۰)
به ساعت نگاه کردم
(ترس، فریاد)من- هیییی هانول!
(نگران)هانول- چیه!!؟
(ترس)من- ساعت ۱۸:۰۰ ععع! نهه نرو !
هانول- فکر کردم چیشده! برو بابا خودتو جمع کن! من باید کم کم حاضر شم تو هم برو برنامه امشب و بچشین
من- هانووول!
(شیطنت)هانول- برات آرزوی موفقیت میکنم.
من- چیش!
تق...
برگشتم صدای درب بود.[یا ابولفضل کمکم کن!!]
هانول- سلام اقا
دیگه نمیخواستم با این صحنه رو به رو شم. به سرعت رفتم توی اتاقم و نشستم.
[خوبه شام امشب و درست کردیم، منم یک شب شام نخورم کاری نمیشم.]
هانول اومد طبقه بالا
هانول- هی دختر چته! بیا برو سلام کن اقا اومده!
(جدی)من- نمیخوام!
هانول- چی! پاشو بیا برو زشته!
من- به هیچ عنوان.
روی تخت دراز کشیدم و پشتم و به هانول کردم. واقعا نمیخواستم برم پیشش دوست نداشتم خاطره دیشب و به رخم بکشه.
(اَمری)هانول- احمق، خوبیت نداره. تو خدمه اینجایی نه زنش! هر وقت نزش شدی بعد براش ناز بیار. بیا پایین
من- نمیخوام. اون ارزشش و نداره...
هانول- نکنه فکر کردی از اون بالاتری!...
راست میگفت. من یک بدبخت بیچاره ای بودم که مجبور بودم به حرفای تهیونگ گوش بدم. من باید به حرفاش اطاعت میکردم، باید حرفاش و آویزه گوشم میکردم. هانول ادامه داد
هانول- اینجا خونه ی اونه، و حرف حرفه اونه
(ویو هانول، زمان حال)
باید طوری برخورد میکردم که بره پایین و به حرفای تهیونگ گوش بده.
مردا همینن، مطیع بودن و میپذیرن، و خب، یوشی هم باید مطیع بشه. این زندگی اونه، باید باهاش کنار بیاد تا بتونه بهترین ها رو بدست بیاره.
کسی چمیدونه، شاید باهاش ازدواج کرد!
(ویو یوشی، زمان حال)
دست از ناز کردن برداشتم. لبه ی تخت نشستم، هانولم کنارم.
دستش و روی شونه ام گذاشت
- ۱.۹k
- ۱۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط