بهش گفتم

‌بهش گفتم :
" پسرم ؛ تو به اندازه کافے جبهه رفتے ، دیگه نرو ؛ بزار اونایـے برن که نرفته اند .. "
چیزے نگفت و یه گوشه ساکت نشست ...
صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت :
" پدر جان ! شما به اندازه کافے نماز خوندے بذارین کمی هم بے نماز ها ، نماز بخونن .. "
خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفے براے گفتن نداشتم ...
دیدگاه ها (۲)

یه روز مثل همیشہ آمادهء شنیدنمتلک هاے ضدّ حجاب و ضدّ چادر بو...

دختر محـجـبــہتصویرتـ را گذاشتہ اے توے فضاے مجازےبہ قولـ خود...

خونریزے شدیدے داشتـ..داخل اتاق عمل،دکتر اشاره کرد کہ چادرم ر...

ﺑﻌﻀے ﻫﺎ میگنـ:ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖـ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷہ کافیہنمـاز همـ نخوندے نخونر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط