اون شب من کاملت کردم
: "اون شب… من کاملت کردم."
اون شب، ات با تپش قلب روی تخت نشسته بود.
جونگکوک روبهروش ایستاده بود.
چشمهاش تیره، صدای نفسهاش سنگین، و نگاهش پر از وسواس.
لبخند کمرنگی زد…
ـ هنوزم میخوای بترسی ازم؟ بعدِ اینهمه وقت؟...
ات زمزمه کرد:
ـ نمیدونم… هم میترسم… هم دلم میخواد نزدیکت باشم.
جونگکوک جلو اومد.
خم شد، انگشتهاش رو گذاشت روی گردن ات… نبضش رو حس کرد.
ـ قلبت هنوزم ازم میترسه…
ولی امشب، دیگه نمیذارم بینمون ترس بمونه.
دستش رفت سمت دکمههای لباس ات…
یکییکی بازشون کرد.
لباس از روی شونههاش سُر خورد…
پوست سفیدش زیر نور کمرمق چراغ، میدرخشید.
جونگکوک خم شد، نفسش رو روی شونهی ات رها کرد…
ـ این بدن، دیگه فقط مال منه… و امشب، تو رو کامل از آنِ خودم میکنم.
لبهاش روی گردن ات نشست…
دستهاش رفت زیر لباسش…
و شب، با نفسهای تند، صداهای خفه، و تاریکی مطلق، در آغوششون پیچید.
...
🌙 صبح...
ات با تن خسته روی تخت دراز کشیده بود.
چشمهاش نیمهباز، نفسهاش آروم، و بدنش هنوز داغ بود.
جونگکوک کنارش خوابیده بود، دستش دور کمرش قفل شده…
روی گردن ات، جای دندون بود.
روی لبهاش، لبخند خستهای که نشون میداد دیگه همهچیز تموم شده…
یا شاید تازه شروع شده.
جونگکوک آروم زمزمه کرد:
ـ حالا دیگه… نهتنها قلبت، که بدنت هم مهرِ من خورده.
ـ هیچکس دیگه اجازه نداره حتی خوابتو ببینه.
🖤 دو هفته بعد...
اون شب، ات با تپش قلب روی تخت نشسته بود.
جونگکوک روبهروش ایستاده بود.
چشمهاش تیره، صدای نفسهاش سنگین، و نگاهش پر از وسواس.
لبخند کمرنگی زد…
ـ هنوزم میخوای بترسی ازم؟ بعدِ اینهمه وقت؟...
ات زمزمه کرد:
ـ نمیدونم… هم میترسم… هم دلم میخواد نزدیکت باشم.
جونگکوک جلو اومد.
خم شد، انگشتهاش رو گذاشت روی گردن ات… نبضش رو حس کرد.
ـ قلبت هنوزم ازم میترسه…
ولی امشب، دیگه نمیذارم بینمون ترس بمونه.
دستش رفت سمت دکمههای لباس ات…
یکییکی بازشون کرد.
لباس از روی شونههاش سُر خورد…
پوست سفیدش زیر نور کمرمق چراغ، میدرخشید.
جونگکوک خم شد، نفسش رو روی شونهی ات رها کرد…
ـ این بدن، دیگه فقط مال منه… و امشب، تو رو کامل از آنِ خودم میکنم.
لبهاش روی گردن ات نشست…
دستهاش رفت زیر لباسش…
و شب، با نفسهای تند، صداهای خفه، و تاریکی مطلق، در آغوششون پیچید.
...
🌙 صبح...
ات با تن خسته روی تخت دراز کشیده بود.
چشمهاش نیمهباز، نفسهاش آروم، و بدنش هنوز داغ بود.
جونگکوک کنارش خوابیده بود، دستش دور کمرش قفل شده…
روی گردن ات، جای دندون بود.
روی لبهاش، لبخند خستهای که نشون میداد دیگه همهچیز تموم شده…
یا شاید تازه شروع شده.
جونگکوک آروم زمزمه کرد:
ـ حالا دیگه… نهتنها قلبت، که بدنت هم مهرِ من خورده.
ـ هیچکس دیگه اجازه نداره حتی خوابتو ببینه.
🖤 دو هفته بعد...
- ۴.۳k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط