مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

ادامه part_34ا
دیانا:
معلوم نبود که ارسلان چند وقت خودش رو از خوانوادش جدا مرده بود که این زن اینجوری میکرد.
نگاه مامان ارسلان به من افتاد و اولش قشنگ آنالیزم کرد و یهو منو تو آغوشش گشید آروم بغلش کردم و زیر لب گفتم
+س.. سلام.
∆سلام دختر قشنگم خوش آومدی.
ارسلان تو چطور دلت اومد همچین فرشتی رو از ما دریغ کنی؟
_دیگه سعادت میخواد فرشته دیدن.
یه مرد با ریش و سبیل که رنگ جو گندمی داشت و باید بگم واقعا به چهرش میومد و قدی بلد از پشت مامان ارسلان ظاهر شد.
$که میخوای بگی ما سعادت نداریم؟
_سلام ن انجوری نیست بابا.
+سلام.
مرد نگاهش رو از ارسلان گرفت و به من دوخت.
$ن سلیقه ای خوبی داری
ارسلان نیشاش باز شد و گفت.
_به شما رفتم دیگه
$اون که بعله
بیاید تو دیگه جلوی در که نمیشه.
و خودش جلو تر از همه وارد خونه شد.
بعدشم مامانش و بعدش من و بعد منم ارسلان.
(بگذریم از آنالیز خونه)
روی مبل راحتی که جلوی تلوزیون لود نشستیم منو ارسلان کنار هم بابا مامانش هم کنار هم.
ادامه پارت_۳۴
دیدگاه ها (۴)

یک سورپرایز تو این پارت....

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_36دیانا:باورم نمیشد بابام همیشه از مر...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_34دیانا:هنوز قلبم از هیجان تن تن میزد...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_33ارسلان:بلاخره صیغه عقد جاری شد.نفس ...

part1🦋نامجون«همون بو همون حس همون رنگ و شادابی هیچی اینجا تغ...

پارت شانزدهم قشنگام ببخشید پارت قبل رو کم گذاشتم تو ماشین بو...

سناریو چانگبین

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط