اون لحظه احساس عجیبی داشتم
اون لحظه، احساس عجیبی داشتم...
نمیدونستم چی باید بگم...
نمیدونستم چیکار باید بکنم...
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...
نمیدونستم باید تسلیت بگم یا...
نمیدونستم... اصلا هیچی نمیدونستم!
اما...
یه چیزی رو میدونستم!
اونم اینکه، دیگه نباید غزل رو تنها بذارم...
اینکه دیگه نمیذارم ازم دور بشه، نمیذارم از دستم بره ...
احساس میکردم باید باور کنم که همه چیز داره دست به دست هم میده که ما از هم جدا نشیم!
میخواستم باور کنم که حتی خدا هم اصرار داره ما به هم برسیم و حتی واسه این خواسته ش، یه انسان دیگه رو نابود میکنه!
احساس میکردم باید باور کنم که سرنوشت ما به هم گره خورده و دیگه هیچ عذر و بهونه ای پذیرفته نیست!
اون روز، بعد از صحبتهای غزل و شنیدن ماجرا، فقط تونستم بهش بگم، غصه نخور! من کنارتم...
دوست داشتم بگم، عزیزم قول میدم دیگه تا آخر عمر کنارت بمونم اما...
ترسیدم...
چون نمیدونستم بعد از اون اتفاقات و اون جدایی ها، بازم غزل دوسم داره و آیا دوباره بهم اعتماد میکنه و قبولم میکنه یا نه؟!
به هرحال اونروز تموم شد و برگشتیم خونه...
تا چند روز غزل اینا درگیر مراسم سعید بودن...
و من، در تمام این مدت،به این فکر میکردم، حالا با برگشتن غزل، چجوری میتونم واسه همیشه کنار خودم نگهش دارم!
به این نتیجه رسیدم، تنها چیزی که میتونه بهم کمک کنه، اینه که به شدت درس بخونم و فوق لیسانس قبول بشم...
چون مهمترین چیزی که خانواده م تاکید داشتن این بود که ادامه تحصیل بدم...
اگه قبول میشدم، میتونستم بهشون ثابت کنم که دوستی ما هیچ لطمه ای به درس و زندگی من نمیزنه و در ضمن راضیشون کنم که دستی بالا بزنن و... بععععععله
بعد از تموم شدن مراسم سعید، آرومتر شدن اوضاع، بهتر شدن حال غزل و فکرایی که من توو سرم داشتم واسه آینده،
فصل جدیدی از زندگی پر فراز و نشیب ما شروع شد...
اما اینبار با هدف قطعی رسیدن به هم و تشکیل زندگی مشترک!
نمیدونستم چی باید بگم...
نمیدونستم چیکار باید بکنم...
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...
نمیدونستم باید تسلیت بگم یا...
نمیدونستم... اصلا هیچی نمیدونستم!
اما...
یه چیزی رو میدونستم!
اونم اینکه، دیگه نباید غزل رو تنها بذارم...
اینکه دیگه نمیذارم ازم دور بشه، نمیذارم از دستم بره ...
احساس میکردم باید باور کنم که همه چیز داره دست به دست هم میده که ما از هم جدا نشیم!
میخواستم باور کنم که حتی خدا هم اصرار داره ما به هم برسیم و حتی واسه این خواسته ش، یه انسان دیگه رو نابود میکنه!
احساس میکردم باید باور کنم که سرنوشت ما به هم گره خورده و دیگه هیچ عذر و بهونه ای پذیرفته نیست!
اون روز، بعد از صحبتهای غزل و شنیدن ماجرا، فقط تونستم بهش بگم، غصه نخور! من کنارتم...
دوست داشتم بگم، عزیزم قول میدم دیگه تا آخر عمر کنارت بمونم اما...
ترسیدم...
چون نمیدونستم بعد از اون اتفاقات و اون جدایی ها، بازم غزل دوسم داره و آیا دوباره بهم اعتماد میکنه و قبولم میکنه یا نه؟!
به هرحال اونروز تموم شد و برگشتیم خونه...
تا چند روز غزل اینا درگیر مراسم سعید بودن...
و من، در تمام این مدت،به این فکر میکردم، حالا با برگشتن غزل، چجوری میتونم واسه همیشه کنار خودم نگهش دارم!
به این نتیجه رسیدم، تنها چیزی که میتونه بهم کمک کنه، اینه که به شدت درس بخونم و فوق لیسانس قبول بشم...
چون مهمترین چیزی که خانواده م تاکید داشتن این بود که ادامه تحصیل بدم...
اگه قبول میشدم، میتونستم بهشون ثابت کنم که دوستی ما هیچ لطمه ای به درس و زندگی من نمیزنه و در ضمن راضیشون کنم که دستی بالا بزنن و... بععععععله
بعد از تموم شدن مراسم سعید، آرومتر شدن اوضاع، بهتر شدن حال غزل و فکرایی که من توو سرم داشتم واسه آینده،
فصل جدیدی از زندگی پر فراز و نشیب ما شروع شد...
اما اینبار با هدف قطعی رسیدن به هم و تشکیل زندگی مشترک!
- ۴.۲k
- ۱۹ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط