پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟰
اگه من نقش بازی میکردم، پس چرا اینقدر درد دارم؟
دستم رو بالا آوردم و موهام رو عقب زدم.
بخاری که روی شیشه جمع شده بود و با پشت دستم پاکش کردم..
بدون اینکه متوجه باشم، کراواتم شل شد و دو دکمه اول پیرهنم رو باز کردم؛
با اینکه بیرون سرد بود، حرارت بدنم باعث شده بود این کار رو انجام بدم،
انگار بخشی از فشار درونی و عصبانیتم رو با این حرکت تخلیه میکردم.
همون لحظه بود که فهمیدم.
تازه متوجه شدم چرا این سه روز ، ا.ت زودتر از همه به سالن نمیومد ؛ دلیلش من بودم.
نه درد پاش، نه کارش، نه برنامهاش، نه هیچ چیز دیگه ای…
نفس عمیقی کشیدم..
بخار داغ از دهنم بیرون رفت و با سرمای ماشین قاطی شد.
اگه ا.ت فقط یه بار گوش میداد…کاشکی به حرف های منم گوش میکرد...
اما اینکارو نکرد و رفت،
با اون نگاه سردش، و من موندم؛ با هزار سوال بیپاسخ و قلبی که انگار تو مشت کسی له شده بود.
با ترمز ماشین پشت چراغ قرمز..
سرم رو روی فرمون تکیه دادم.
صدای بارون حالا کمی آرومتر بود، یا شاید گوشهام دیگه چیزی نمیشنیدن.
زیر لب گفتم..
تهیونگ: باید این ماجرا رو درست کنم… باید جلوی همه اشتباهها رو بگیرم، قبل از اینکه دیر بشه… قبل از اینکه همه چیز خرابتر بشه.
چراغ سبز شد و با فشار آروم روی پدال گاز، ماشین دوباره حرکت کرد.
صدای بارون با وزش باد مخلوط میشد.
وقتی به عمارت رسیدم، ماشین رو خاموش کردم و چند لحظه رو صندلی نشستم.
کت رو از روی صندلی برداشتم و فقط با یه انگشتش روی شونهم انداختم.
قدم هام روی پلههای سنگی عمارت صدا میداد، و با هر قدم، فکری از ذهنم بیرون میرفت و جاش سوال و اضطراب مینشست.
از سالن اصلی صدای خشمگین پدرم اومد..
تهسون: تهیونگ، میخوام باهات حرف بزنم
با صدایی بی حال گفتم...
تهیونگ: الان نه، پدر…
با همون وضع، با کت روی شونه، به اتاقم رفتم.
در اتاق رو بستم، نور خفیف چراغ بالای تخت، سایهام رو روی دیوار مینداخت.
بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم، مستقیم روی تخت افتادم. کفشهام هنوز پام بود، کراوات رو شل تر کردم و بقیه دکمه هام رو هم باز کردم..
چشمهام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار بعد از این ماجرای پر از تنش، اجازه دادم بدنم کمی آروم بگیره.
ذهنم هنوز پر از سوال و خشم بود، اما پلکهام سنگین شدن و خیلی سریع، با صدای آروم بارون که از پنجره میومد، به خواب رفتم.
شرط: ۴۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟰𝟰
اگه من نقش بازی میکردم، پس چرا اینقدر درد دارم؟
دستم رو بالا آوردم و موهام رو عقب زدم.
بخاری که روی شیشه جمع شده بود و با پشت دستم پاکش کردم..
بدون اینکه متوجه باشم، کراواتم شل شد و دو دکمه اول پیرهنم رو باز کردم؛
با اینکه بیرون سرد بود، حرارت بدنم باعث شده بود این کار رو انجام بدم،
انگار بخشی از فشار درونی و عصبانیتم رو با این حرکت تخلیه میکردم.
همون لحظه بود که فهمیدم.
تازه متوجه شدم چرا این سه روز ، ا.ت زودتر از همه به سالن نمیومد ؛ دلیلش من بودم.
نه درد پاش، نه کارش، نه برنامهاش، نه هیچ چیز دیگه ای…
نفس عمیقی کشیدم..
بخار داغ از دهنم بیرون رفت و با سرمای ماشین قاطی شد.
اگه ا.ت فقط یه بار گوش میداد…کاشکی به حرف های منم گوش میکرد...
اما اینکارو نکرد و رفت،
با اون نگاه سردش، و من موندم؛ با هزار سوال بیپاسخ و قلبی که انگار تو مشت کسی له شده بود.
با ترمز ماشین پشت چراغ قرمز..
سرم رو روی فرمون تکیه دادم.
صدای بارون حالا کمی آرومتر بود، یا شاید گوشهام دیگه چیزی نمیشنیدن.
زیر لب گفتم..
تهیونگ: باید این ماجرا رو درست کنم… باید جلوی همه اشتباهها رو بگیرم، قبل از اینکه دیر بشه… قبل از اینکه همه چیز خرابتر بشه.
چراغ سبز شد و با فشار آروم روی پدال گاز، ماشین دوباره حرکت کرد.
صدای بارون با وزش باد مخلوط میشد.
وقتی به عمارت رسیدم، ماشین رو خاموش کردم و چند لحظه رو صندلی نشستم.
کت رو از روی صندلی برداشتم و فقط با یه انگشتش روی شونهم انداختم.
قدم هام روی پلههای سنگی عمارت صدا میداد، و با هر قدم، فکری از ذهنم بیرون میرفت و جاش سوال و اضطراب مینشست.
از سالن اصلی صدای خشمگین پدرم اومد..
تهسون: تهیونگ، میخوام باهات حرف بزنم
با صدایی بی حال گفتم...
تهیونگ: الان نه، پدر…
با همون وضع، با کت روی شونه، به اتاقم رفتم.
در اتاق رو بستم، نور خفیف چراغ بالای تخت، سایهام رو روی دیوار مینداخت.
بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم، مستقیم روی تخت افتادم. کفشهام هنوز پام بود، کراوات رو شل تر کردم و بقیه دکمه هام رو هم باز کردم..
چشمهام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار بعد از این ماجرای پر از تنش، اجازه دادم بدنم کمی آروم بگیره.
ذهنم هنوز پر از سوال و خشم بود، اما پلکهام سنگین شدن و خیلی سریع، با صدای آروم بارون که از پنجره میومد، به خواب رفتم.
شرط: ۴۰ کامنت
- ۱۳.۱k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط