`¤▪︎•زنجیر شکن•▪︎¤`p5
ویو شیزوکو:
ناگهان صدایی از ته راهرو اومد ...
نکا میلرزید از ترس ،منم پشتش قایم شدم،یعنی صدای چی بود که انقد ترسید؟
نکا با همون لرزش : م..م...م...م...معذرت میخوام....آ...آ....آ...آوردمش.....
و هلم داد سمت صدا : بدو برو تو اتاق ته راهرو
و غیب شد ...
تک و تنها توی راهرو پره اتاق موندم...
خب ، باید برم تو اتاق ته راهرو ، نباید سرپیچی کنم🤕
داشتم از ترس میمردم مثل همیشه ،خودمو جمع و جور کردم و سمت ته راهرو رفتم
چقد طولانیه...
هوف...بالاخره رسیدم 😓
دم در واستادم، دامنمو از استرس گرفتم و فشار دادم
نفس عمیقی کشیدم ،میخواستم در بزنم که در باز شد و کشیده شدم توی اتاق و در بسته شد
ویو رِی :
توی اتاقم منتظر دختره بودم...خیلی طولش دادن
با تله پات به نکا هشدار دادم
دراز کشیدم
چند لحظه بعد رسید دم در...چه عجب! بالاخره تشریف فرما شدن...
درو باز کردم و آوردمش تو و درو بستم
توی شک مونده بود ،از جلو در تکون نخورد و مثل مجسمه با سر پایین و لرزش واستاده بود
در حالی که رو تخت لم داده بودم بهش نگا کردم،خوشگل شده بود آفرین به نکا با سلیقش
میتونستم ذهنشو بخونم ، ولی نباید زیاد از قدرتم استفاده کنم تا از کنترل خارج نشه : اسمت چیه ؟
زیادی با لرزش صدا و لکنت جواب داد : ش...شیزو...کو...
نشستم لبه تخت : تو جنگل اینموقع چیکار میکردی ؟
دامنشو فشار داد : تَ...تولد...م...میگرفتم...
سرمو کج کردم : تنها ؟
بغض کرد ، فکش میلرزید ،فک کنم خیلی ناراحت بود از تنهاییش : ب...بله...
بلند شدم و سمتش رفتم ...
پارت بعد ۱۰ لایک
ناگهان صدایی از ته راهرو اومد ...
نکا میلرزید از ترس ،منم پشتش قایم شدم،یعنی صدای چی بود که انقد ترسید؟
نکا با همون لرزش : م..م...م...م...معذرت میخوام....آ...آ....آ...آوردمش.....
و هلم داد سمت صدا : بدو برو تو اتاق ته راهرو
و غیب شد ...
تک و تنها توی راهرو پره اتاق موندم...
خب ، باید برم تو اتاق ته راهرو ، نباید سرپیچی کنم🤕
داشتم از ترس میمردم مثل همیشه ،خودمو جمع و جور کردم و سمت ته راهرو رفتم
چقد طولانیه...
هوف...بالاخره رسیدم 😓
دم در واستادم، دامنمو از استرس گرفتم و فشار دادم
نفس عمیقی کشیدم ،میخواستم در بزنم که در باز شد و کشیده شدم توی اتاق و در بسته شد
ویو رِی :
توی اتاقم منتظر دختره بودم...خیلی طولش دادن
با تله پات به نکا هشدار دادم
دراز کشیدم
چند لحظه بعد رسید دم در...چه عجب! بالاخره تشریف فرما شدن...
درو باز کردم و آوردمش تو و درو بستم
توی شک مونده بود ،از جلو در تکون نخورد و مثل مجسمه با سر پایین و لرزش واستاده بود
در حالی که رو تخت لم داده بودم بهش نگا کردم،خوشگل شده بود آفرین به نکا با سلیقش
میتونستم ذهنشو بخونم ، ولی نباید زیاد از قدرتم استفاده کنم تا از کنترل خارج نشه : اسمت چیه ؟
زیادی با لرزش صدا و لکنت جواب داد : ش...شیزو...کو...
نشستم لبه تخت : تو جنگل اینموقع چیکار میکردی ؟
دامنشو فشار داد : تَ...تولد...م...میگرفتم...
سرمو کج کردم : تنها ؟
بغض کرد ، فکش میلرزید ،فک کنم خیلی ناراحت بود از تنهاییش : ب...بله...
بلند شدم و سمتش رفتم ...
پارت بعد ۱۰ لایک
- ۲.۰k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط