و پاییز عاشق است

و پاییز عاشق است!
ھمانند من ... وقتی در گرگ و میش ھوا تنھا در کوچہ ای خلوت نسیم خنکی صورتم را نوازش میدھد, قدم میزنم...
ھمانند من ... وقتی عطر چای گرم در یک صبح زود پاییزی تھی میکند خیالم را...
ھمانند من ... وقتی روی نیمکت پارک قلم در لابہ لای انگشتانم میرقصد تا متنی چون شاباش بر سر کاغذ ھایم بپاشاند...
آری ھمانند من ... ھمانند من عاشق است.. وقتی برگ ھای زرد و نارنجی اش را با ابرھا میشوید و بر سر عاشقان تنھا کہ بر روی نیمکت نشستہ اند میریزد.. میریزد کہ بگوید من ھم عاشقم! از من بنویس..
پاییز یک عاشقِ حسود است!
ھمانند تو... کہ در پاییز دستِ قلبم را گرفتی و با خودت بردی بہ آن سر دنیایت!
ھمانند تو... کہ جای خالی ات عجیب ھمدست پاییز شدہ و بی تابم میکند برای از تو نوشتن!
اما حضورت کجا و این نوشتہ ھای بی سر و تہ من کجا!
باور کن حضورت کمک بزرگی بہ این شھر میکند!
ھمین کہ دیگر با عاشقانہ ھایم عاشقان تنھای این شھر را ھمانند خود بی تاب نمیکنم...
باور کن!
دیدگاه ها (۲)

کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت پشت آن ایستا...

از خواب خسته امبه چیزی بیشتر از خوابنیاز دارمچیزی شبیه بیهوش...

گاه می اندیشمخبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟آن زمان که خبر ...

قانون های مکتوب سالهای من را تصویرهای شفاهی به سُخره گرفته ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط