سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
پشت پنجره بودم که در باز شد و حمید خان وارد حیاط شد منم سریع از پشت پنجره اومدم کنار حس میمردم اگ تو چشام نگاه کنه عشق و علاقمو میبینه
صدای در اومد در باز کردم
_سلام خوبی آتنا خانم حاج اقا (پدربزرگ میگف)
_نه نیس رفته مسجد
_رفتم بالا عمت هم نبود
_اره نیس رفته خونه همسایه
_میشه باهات حرف بزنم
_بله حمید خان در خدمتم
یهو حس کردم گر گرفتم و صورتم سرخ شد از این که من و حمید خان تنها هستیم
_آتنا مشکلی پیش اومده
_چرا واسه چی
_اخه دیگ سایه ات سنگین شده بالا نمیای
_راستش درگیرم یه کم
_اخه دیدم وارد حیاط هم شدم از پشت پنجره سریع فرار کردی و هر موقعم تو حیاط باهامون روبه رو میشی سریع میری خونه فک کردم چیزی شده
_نه چیزی نیست همه چی رو به راهه
حمید خان رفت بالا ذهنم درگیر شده بود اخه این عشق ممنوعه دیگ چی بود
روزها میگذشت و حال عمم بدتر داشت میشد دوباره سرطانش برگشت کرده بود من شبانه روز بالا سرش بودم تنی بیمارستان و گریه میکردم چون عمم حامی بزرگی واسم بود اما هر موقع به این فک میکردم ک به شوهرش چشم از خودم متنفر میشدم عمه ام بی نهایت مهربان با نهایت درد فوت کرد چهلمشو دادیم ک پدربزرگم حمید خان و 2 تا عموهامو با خونوادشون برای شام دعوت کرد میدونستم حتما کار مهمی باهاشون داره #رمان #سرگذشت #داستان
پشت پنجره بودم که در باز شد و حمید خان وارد حیاط شد منم سریع از پشت پنجره اومدم کنار حس میمردم اگ تو چشام نگاه کنه عشق و علاقمو میبینه
صدای در اومد در باز کردم
_سلام خوبی آتنا خانم حاج اقا (پدربزرگ میگف)
_نه نیس رفته مسجد
_رفتم بالا عمت هم نبود
_اره نیس رفته خونه همسایه
_میشه باهات حرف بزنم
_بله حمید خان در خدمتم
یهو حس کردم گر گرفتم و صورتم سرخ شد از این که من و حمید خان تنها هستیم
_آتنا مشکلی پیش اومده
_چرا واسه چی
_اخه دیگ سایه ات سنگین شده بالا نمیای
_راستش درگیرم یه کم
_اخه دیدم وارد حیاط هم شدم از پشت پنجره سریع فرار کردی و هر موقعم تو حیاط باهامون روبه رو میشی سریع میری خونه فک کردم چیزی شده
_نه چیزی نیست همه چی رو به راهه
حمید خان رفت بالا ذهنم درگیر شده بود اخه این عشق ممنوعه دیگ چی بود
روزها میگذشت و حال عمم بدتر داشت میشد دوباره سرطانش برگشت کرده بود من شبانه روز بالا سرش بودم تنی بیمارستان و گریه میکردم چون عمم حامی بزرگی واسم بود اما هر موقع به این فک میکردم ک به شوهرش چشم از خودم متنفر میشدم عمه ام بی نهایت مهربان با نهایت درد فوت کرد چهلمشو دادیم ک پدربزرگم حمید خان و 2 تا عموهامو با خونوادشون برای شام دعوت کرد میدونستم حتما کار مهمی باهاشون داره #رمان #سرگذشت #داستان
- ۴۹.۰k
- ۱۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط