ازدواج اجباری
پارت ۲۷
ویو ا.ت
هیونجین:راستی ا.ت اومدم کره
ا.ت:واییی راست میگی؟
هیونجین:اره ا.ت امشب قراره با پدرم بریم یه جایی که پدرم گفت ادمایی مهمی هستن و باید بریم منم درخواستش رو رد نکرد میدونی که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم فردا اگه بیکار بودم میام و سری بهت میزنم باشه
ا.ت:باشه هیونی ماهم امشب مهمون داریم
هیونجین:راستی شنیدم ازدواج کردی؟
ا.ت:اره ولی اجباری
هیونجین:اوخییی قربونت برم گلم ناراحت نباش ابجی جون تو هم باید روزی عروس میشدیو لباس سفید به تن میکردی دیگه قسمت نبود ببینم با کی ازدواج کردی
ا.ت:ممنونم راستی باید برم کار دارم فعلا هیونییی بای
هیونجین:باشه ا.ت بابای(اندر داخل سریال سیب ممنوعه بود از اون این بابای رو یاد گرفتم پیشنهاد میکنم یه بار ببینینش کره ای نیس ترکی عه)
خب الان چی بپوشم که جونگ کوک که باهام حرف نمیزنه وقهره بزار حرصش رو درارم رفتم یه لباس باز پوشیدم و ارایش کردم همه اماده بودن تقریبا شب شده بود و وقتش شده بود که دیدم مامان جونگ کوک داره صدام میزنه که برم پایین انگاری مهمونا رسیده بودن وقتی رفتم با چیزی که دیدم تعجب مردم اون اون بابای هیونجین بود و اونم هیونجین بود که داشت به بابابزرگ سلام میداد سریع رفتم پایین اقای هوانگ(بابای هیونجین)منو دید و گفت
بابای هیونجین:او ا.ت دخترم تو اینجا چیکار میکنی بدو با ببینم(که ا.ت پرید و بغلش کرد )
ا.ت:عمو خوشحالم که دوباره میبینمتون
ویو ا.ت
هیونجین:راستی ا.ت اومدم کره
ا.ت:واییی راست میگی؟
هیونجین:اره ا.ت امشب قراره با پدرم بریم یه جایی که پدرم گفت ادمایی مهمی هستن و باید بریم منم درخواستش رو رد نکرد میدونی که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم فردا اگه بیکار بودم میام و سری بهت میزنم باشه
ا.ت:باشه هیونی ماهم امشب مهمون داریم
هیونجین:راستی شنیدم ازدواج کردی؟
ا.ت:اره ولی اجباری
هیونجین:اوخییی قربونت برم گلم ناراحت نباش ابجی جون تو هم باید روزی عروس میشدیو لباس سفید به تن میکردی دیگه قسمت نبود ببینم با کی ازدواج کردی
ا.ت:ممنونم راستی باید برم کار دارم فعلا هیونییی بای
هیونجین:باشه ا.ت بابای(اندر داخل سریال سیب ممنوعه بود از اون این بابای رو یاد گرفتم پیشنهاد میکنم یه بار ببینینش کره ای نیس ترکی عه)
خب الان چی بپوشم که جونگ کوک که باهام حرف نمیزنه وقهره بزار حرصش رو درارم رفتم یه لباس باز پوشیدم و ارایش کردم همه اماده بودن تقریبا شب شده بود و وقتش شده بود که دیدم مامان جونگ کوک داره صدام میزنه که برم پایین انگاری مهمونا رسیده بودن وقتی رفتم با چیزی که دیدم تعجب مردم اون اون بابای هیونجین بود و اونم هیونجین بود که داشت به بابابزرگ سلام میداد سریع رفتم پایین اقای هوانگ(بابای هیونجین)منو دید و گفت
بابای هیونجین:او ا.ت دخترم تو اینجا چیکار میکنی بدو با ببینم(که ا.ت پرید و بغلش کرد )
ا.ت:عمو خوشحالم که دوباره میبینمتون
- ۳.۳k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط