عادت کردهایم
عادت کردهایم...
من،
به چای تلخ اول صبح...
تو،
به بوسهٔ تلخ آخر شب...
من،
به اینکه تو هربار
حرفهایت را،
مثل ِیک مَرد بزنی...
تو،
به اینکه من هربار
مثل یک زن گریه کنم....
عادت کردهایم،
آنقدر که یادمان رفته است؛
شب،
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد..
و یکروز آنقدر
صبح میشود،
که برای بیدارشدن،
دیر است....
من،
به چای تلخ اول صبح...
تو،
به بوسهٔ تلخ آخر شب...
من،
به اینکه تو هربار
حرفهایت را،
مثل ِیک مَرد بزنی...
تو،
به اینکه من هربار
مثل یک زن گریه کنم....
عادت کردهایم،
آنقدر که یادمان رفته است؛
شب،
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد..
و یکروز آنقدر
صبح میشود،
که برای بیدارشدن،
دیر است....
- ۳۱۵
- ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط