مخواستم بگوم ا گفتم
مىخواستم بگويم، يا گفتم
اين دستها چگونه
كه ديدم،
چشمان او به سويى، نزدیک ِ هيچسو،
گم كرده است راه نگاهش را.
وَز يادهاى مدفون، آوارى،
چون بهمن ِسياه،
بربسته است، شايد، راهش را.
ديدم كه، اى شگفت!
در چشمهاى او
غوغاكنان دو خرمن ِ خون سوزد
گويى دو مشعل است به پهناى زندگى؛
كز پيه ِ گرگ هار مىافروزد.
آنجا دو شرزه شير ِ به زنجير بستهاند
كه انحناى گردنشان گويى
مىخارد.
لختى گذشت و ديدم
اينك دو گرگ ِخسته، كه هر یک براى خود
اين، زوزهوار نالد و آن، زارَد.
لختى گذشت و ديدم
اينك دو ابر تيره كه مىبارد....
#مهدی_اخوان_ثالث
اين دستها چگونه
كه ديدم،
چشمان او به سويى، نزدیک ِ هيچسو،
گم كرده است راه نگاهش را.
وَز يادهاى مدفون، آوارى،
چون بهمن ِسياه،
بربسته است، شايد، راهش را.
ديدم كه، اى شگفت!
در چشمهاى او
غوغاكنان دو خرمن ِ خون سوزد
گويى دو مشعل است به پهناى زندگى؛
كز پيه ِ گرگ هار مىافروزد.
آنجا دو شرزه شير ِ به زنجير بستهاند
كه انحناى گردنشان گويى
مىخارد.
لختى گذشت و ديدم
اينك دو گرگ ِخسته، كه هر یک براى خود
اين، زوزهوار نالد و آن، زارَد.
لختى گذشت و ديدم
اينك دو ابر تيره كه مىبارد....
#مهدی_اخوان_ثالث
- ۵.۱k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط