پارت

#پارت_۱۸
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!

ارسلان :
توی اتاق متین بودیم که یهو نیکا و عسل و مهدیس اومدن تو اتاق
نیکا : متین! متین! چیشده؟!
هیچکس هیچی نگفت
نیکا : یکی میگه چیشده یا نه
محراب : دکتر گفت دیگه هیچ امیدی به ممد نداریم فقط باید یه معجزه پیش بیاد

یهو اشکای نیکا همینجوری جاری شد
دیانا رفت بغلش کرده و سرش رو گذاشت سینه دیانا و از اتاق رفتن بیرون
مهدیس هم رفت بیرون پیش نیکا و دیانا

حال هممون بد بود
گوشیمو روشن کردم ساعت‌ هفت و ربع بود

تو فکر ممد بودم که متین آروم آروم چشاشو باز کرد

متین : من کجام
ارسلان: از حال رفتی اومدن بهم سرم زدن
از تخت پاشد
ارسلان : کجا میری
متین : میخوام برم دم اتاق ممد
ارسلان : متین باید بشینی تا سرمت تموم بشه
متین : میارمش
ارسلان : متین آخه..
متین: آخه چی
رفیقم اونجا رو تخت ICU افتاده بعد من بشینم اینجا تا سرمم تموم بشه؟!

یهو پرستار اومد تو
پرستار : همراه آقای روشنفکر هستید
متین : بله بله چیشده
پرستار : به هوش اومدن
محراب : چی🥺؟
متین : واقعا(با بغض)
پرستار : بله فقط دو نفر میتونین برین ببینیدش اونم پنج دیقه واِلا حرف زدن زیاد براش خوب نیست
ارسلان : متین تو عسل برو
متین : باش💔💔🥺
دیدگاه ها (۱۲)

#پارت_۱۹#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!محراب: متین و عسل رفتن تو...

#پارت_۲٠#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!نمیدونستم باید چه کار کنم...

#پارت_۱۷ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!دیانا: رسیدیم بیمارستان ...

#پارت_۱۶ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!متین : رسیدیم دم فرودگاه...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۴

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط