فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی با تعجب پرسیدم چی شده حمید

🦋فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید؟ اتّفاقی افتاده؟ گفت:《 میشه. یه تُک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسانی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربانند. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم، یه بار بیا اگه خوشت نیومد، دیگه من چیزی نمی گم. 》

🦋قبلاً هم یکی دو بار، وقتی حمید می خواست هیئت برود اصرار داشت همراهی اش کنم، اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم.
🦋از تعریف هایی که حمید می کرد، احساس می کردم جوّ هیئت شان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.

🦋این بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم . برای همین این بار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود، چون کسی را نمی شناختم. حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون، خودت برو و زود بیا. اما حمید عزمش را جزم کرده بود، که هر طور شده مرا با خودش ببرد.

🦋اول مراسم احساس غریبی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند، باعث شد خودمم را از آنها بدانم. با آنکه کسی را نمی شناختم، کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم.

#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🦋روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم، باید به خانه مشتر...

🦋برایش صبحانه آماده کردم، برگشت رو به من گفت: 《 آخرین صبحانه...

🇮🇷...یاد بچگی هام افتادم؛ اون روزها که چهار پنج سالم بیشتر ن...

🇮🇷بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه ام می ریخت.کنار اتوبان نشستیم؛ ک...

Blackpinkfictions ۲۴ پارت

پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط