نیمه ی گمشده Part
نیمه ی گمشده. Part3
(ویو هیونجین)
حس عجیبی نسبت به فلیکس داشتم...
دوست داشتم کنارش باشم مراقبش باشم...
دوست داشتم همیشه و هر زمان کنارش باشم حتی یه ثانیه هم تنهاش نزارم....
یعنی چقدر سختی کشیده؟!...
کم کم اشکام داشت تو چشمام جمع میشد و
نزدیک بود اشکام سرازیر بشه که
+ببخشید گریه می کنی؟
_اومم نه نه گریه چی بابا !
+ولی چشمات پر از اشکه.
_ نه نه من بعضی وقتا سر میز غذا اینطوری میشم...
+وا چه بد...
_اوهوم...
+راستی وای من چقدر هواس پرتم اصلا یادم نبود اسمت رو بپرسمااا...
_حالا اشکالی نداره که اسمم هوانگ هیونجین!
+وای چه اسم قشنگی درست مثل خودت.
بعد یهو یه چشمک ریزی بهم زد..
با چشمکش قلبم نزدیک بود از سی..نم بزنه بیرون.
+حالت خوبه؟؟
با صداش به خودم اومدم.
_اره اره چرا؟!
+اخه یهو ساکت شدی!
_نه چیزی نیست.
+امیدوارم همینطور باشه
_ام خب میگم اسم کامل تو چیه؟
+من لی فلیکس
_شبیه اسم فرشته هاست:)
+وای خجالتم نده هیونجیننناااا!!
لپاش قرمز شده بود!
خیلی کیوت بود...
چرا من اینجوری شدم؟!!.....
این پسر مو بلوند داره با قلب من چیکار میکنه؟!...
خیلی عجیب شدم....
+میگم هیونجیناااا یه حس عجیبی بهم میگه که اگه دوست بشیم دوستای خوبی میشیم میتونیم باهم دوست بشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم؟
_البته من که از خدامه!
+متوجه نشدم؟!
_ببخشید قاطی کردم
وای سوتی دادم🤕🤌
خیلی استرس گرفتم...
بهم گفت بیا دوست بشیم!!!
باورم نمیشد....
_عاامم اره بنظر منم عالی میشه که باهم دوست بشیم!
+وای ممنون خیلی خوبه که الان دو تا دوست دارم:)
_منظورت چیه؟
+اخه من بجز هان دوست دیگه ای نداشتم البته الان یه دوست جدید ، خوشگل ، خوش هیکل ، خوش خنده و...
داشت از من تعریف می کرد؟!....
وای الان بود بمیرم از ذوق!!!!
داشت راجب من حرف میزد خدااایااااا!!!!
_من...م..منو....میگی؟!
+البته
_الان جدی میگی دیگه اره؟!
+اهوم
_باورم نمیشه
+چرا؟ ناراحت شدی؟!
_نه نه اصلا فقط تا الان کسی اینجوری راجبم حرف نزده بود...
+یعنی هیچکسی تا الان اینارو بهت نگفته بود؟!
_ببین فلیکس من در طول زندگیم آدمای زیادی دورم بودن ولی جالبیش اینجاست فقط دورم بودن همین....
+یعنی تا حلا دوستی نداشتی؟!
_داشتم ولی طوری باهام رفتار میکردن که انگار باهم غریبه ایم...
+چقدر بد ...
_منم تصمیم گرفتم با همشون بهم بزنم...
+پس چرا زودتر بهم نزدی؟
_اخه من فوبیا تنهایی دارم....
+وای نه...
یهو پاشد و از پشت بغلم کرد و سرشو رو سرم گذاشت!
+متاسفم.
نمیتونستم هیچ حرفی بزنم...
زبونم بند اومده بود...
خیلی یهویی بغلم کردااا..
انتظار این رفتارو ازش نداشتم...
نمیدونستم انقدر مهربونه این پسر.....
(ویو هیونجین)
حس عجیبی نسبت به فلیکس داشتم...
دوست داشتم کنارش باشم مراقبش باشم...
دوست داشتم همیشه و هر زمان کنارش باشم حتی یه ثانیه هم تنهاش نزارم....
یعنی چقدر سختی کشیده؟!...
کم کم اشکام داشت تو چشمام جمع میشد و
نزدیک بود اشکام سرازیر بشه که
+ببخشید گریه می کنی؟
_اومم نه نه گریه چی بابا !
+ولی چشمات پر از اشکه.
_ نه نه من بعضی وقتا سر میز غذا اینطوری میشم...
+وا چه بد...
_اوهوم...
+راستی وای من چقدر هواس پرتم اصلا یادم نبود اسمت رو بپرسمااا...
_حالا اشکالی نداره که اسمم هوانگ هیونجین!
+وای چه اسم قشنگی درست مثل خودت.
بعد یهو یه چشمک ریزی بهم زد..
با چشمکش قلبم نزدیک بود از سی..نم بزنه بیرون.
+حالت خوبه؟؟
با صداش به خودم اومدم.
_اره اره چرا؟!
+اخه یهو ساکت شدی!
_نه چیزی نیست.
+امیدوارم همینطور باشه
_ام خب میگم اسم کامل تو چیه؟
+من لی فلیکس
_شبیه اسم فرشته هاست:)
+وای خجالتم نده هیونجیننناااا!!
لپاش قرمز شده بود!
خیلی کیوت بود...
چرا من اینجوری شدم؟!!.....
این پسر مو بلوند داره با قلب من چیکار میکنه؟!...
خیلی عجیب شدم....
+میگم هیونجیناااا یه حس عجیبی بهم میگه که اگه دوست بشیم دوستای خوبی میشیم میتونیم باهم دوست بشیم و بیشتر با هم آشنا بشیم؟
_البته من که از خدامه!
+متوجه نشدم؟!
_ببخشید قاطی کردم
وای سوتی دادم🤕🤌
خیلی استرس گرفتم...
بهم گفت بیا دوست بشیم!!!
باورم نمیشد....
_عاامم اره بنظر منم عالی میشه که باهم دوست بشیم!
+وای ممنون خیلی خوبه که الان دو تا دوست دارم:)
_منظورت چیه؟
+اخه من بجز هان دوست دیگه ای نداشتم البته الان یه دوست جدید ، خوشگل ، خوش هیکل ، خوش خنده و...
داشت از من تعریف می کرد؟!....
وای الان بود بمیرم از ذوق!!!!
داشت راجب من حرف میزد خدااایااااا!!!!
_من...م..منو....میگی؟!
+البته
_الان جدی میگی دیگه اره؟!
+اهوم
_باورم نمیشه
+چرا؟ ناراحت شدی؟!
_نه نه اصلا فقط تا الان کسی اینجوری راجبم حرف نزده بود...
+یعنی هیچکسی تا الان اینارو بهت نگفته بود؟!
_ببین فلیکس من در طول زندگیم آدمای زیادی دورم بودن ولی جالبیش اینجاست فقط دورم بودن همین....
+یعنی تا حلا دوستی نداشتی؟!
_داشتم ولی طوری باهام رفتار میکردن که انگار باهم غریبه ایم...
+چقدر بد ...
_منم تصمیم گرفتم با همشون بهم بزنم...
+پس چرا زودتر بهم نزدی؟
_اخه من فوبیا تنهایی دارم....
+وای نه...
یهو پاشد و از پشت بغلم کرد و سرشو رو سرم گذاشت!
+متاسفم.
نمیتونستم هیچ حرفی بزنم...
زبونم بند اومده بود...
خیلی یهویی بغلم کردااا..
انتظار این رفتارو ازش نداشتم...
نمیدونستم انقدر مهربونه این پسر.....
- ۲.۶k
- ۱۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط