پارت نوشته ادمین سارا
پارت ۱۳ ( نوشته ادمین سارا )
#محیا
خیلی گرسنه ام بود. سه روز بود یه غذای درست و حسابی نخورده بودم. جدیدا گوشیمو میبرد دیگه .. زورگویی در حد المپیک ! ساعت ها تو فکر بودم. درد سطحی داشتم ولی حالم بهتر شده بود. بعد از ۴ ساعت اومد و لوله رو در آورد!! سرفه میزدم. گلوم خشک شده بود. بهم یه لیوان آب گرم داد . خوردم و گلوم رو صاف کردم. بلافاصله میخواستم از تخت بیام که داد زد ...
دکتر: کجااااا؟؟
من: احسان خسته شدم به خدا میخوام برم قدم بزنم
دکتر: ا... احسان ؟؟!!
من: می خوایی بهت بگم دکتر ؟؟
دکتر: نه ! احسانخوبه!! ههه 😁 ... وایسا !
رفت و هم باز کپسول رو آورد..
دکتر: باشه برا خودت برو قدم بزن ولی اینو هم بزار توی بینیت !... بعد از نیم ساعت میام سراغت!
من: باشه باباااا!!!
کیف رو انداختم روی دوشم... با این اکسیژنی که بهموصل بود شبیه بیمار های تنفسی شده بودم ... نشستم روی صندلی تو فضای حیاط... گرسنه ام بود. یاد اون لحظه ای که قهوه خوردم افتادم ! دیوونه بودم. اینکه چه طوری منو دیده و نجاتم داده خیلی اذیتم میکرد. اگه نبود منم دیگه راحت شده بودم. گشنم بود رفتم آبمیوه گرفتم . داشتم میخوردم که دوباره دیدم داره میدوه سمتم . بلند شدم از روی صندلی ... آبمیوه رو گرفت ازم ..
دکتر: محیا من با تو چیکار کنم ؟ ها ؟ تو بگو !!!
من: این که دیگه قهوه نیست !!!
دکتر: محیا این آبمیوه همش مواد افزودنیه !! تو باید آبمیوه طبیعی بخوری !
من: حتی اینم نمیتونم بخورم ؟؟🥺
دکتر: نه نمیشه ! ... دیگه حق نداری تنهایی بیایی اینجا به همه هممی سپرم چیزی به تو ندن !
گریه افتادم! خسته شده بودم. با بدو ازش فاصله گرفتم . داد میزد و میگفت ندو! ولی به حرفش گوش نمی دادم.. از وسط های راه قلبم گرفت و باعث شد وایسم ! اومد رو به روم...
دکتر: محیا ! نفس عمیق بکش ! دیوونه!!
نشستم روی صندلی توی حیاط تا یکمی حالم جا اومد . اونمنشست کنارم. نگاهم میکرد که نفس نفس میزدم و ساعتم صدا میداد.
دکتر: میدونستم دوباره ممکنه اشتباه کنی ! به خاطر همون دنبالت کردم ! بیا ...
دیدم توی دستش یه سیب قرمز بود ...
دکتر: این اصلا ضرر نداره ! اینو بخور ! ...
برای اولینبار مستقیم توی صورتش نگاه کردم. نگاهمو برداشتمو سیب رو ازش گرفتم ...
دکتر: آروم بخور نپره گلوت!
داشتم میخوردم که گوشیش زنگ خورد و توی تلفن میگفت الان میام...
دکتر: محیا من باید برم .. مثل اینکه یه روانی زنجیره ای دیگه مثل تو حالش بد شده.. کار احمقانه نکن محیا ! خوردیش برگرد به اتاقت !
با بدو رفت توی بیمارستان !
#محیا
خیلی گرسنه ام بود. سه روز بود یه غذای درست و حسابی نخورده بودم. جدیدا گوشیمو میبرد دیگه .. زورگویی در حد المپیک ! ساعت ها تو فکر بودم. درد سطحی داشتم ولی حالم بهتر شده بود. بعد از ۴ ساعت اومد و لوله رو در آورد!! سرفه میزدم. گلوم خشک شده بود. بهم یه لیوان آب گرم داد . خوردم و گلوم رو صاف کردم. بلافاصله میخواستم از تخت بیام که داد زد ...
دکتر: کجااااا؟؟
من: احسان خسته شدم به خدا میخوام برم قدم بزنم
دکتر: ا... احسان ؟؟!!
من: می خوایی بهت بگم دکتر ؟؟
دکتر: نه ! احسانخوبه!! ههه 😁 ... وایسا !
رفت و هم باز کپسول رو آورد..
دکتر: باشه برا خودت برو قدم بزن ولی اینو هم بزار توی بینیت !... بعد از نیم ساعت میام سراغت!
من: باشه باباااا!!!
کیف رو انداختم روی دوشم... با این اکسیژنی که بهموصل بود شبیه بیمار های تنفسی شده بودم ... نشستم روی صندلی تو فضای حیاط... گرسنه ام بود. یاد اون لحظه ای که قهوه خوردم افتادم ! دیوونه بودم. اینکه چه طوری منو دیده و نجاتم داده خیلی اذیتم میکرد. اگه نبود منم دیگه راحت شده بودم. گشنم بود رفتم آبمیوه گرفتم . داشتم میخوردم که دوباره دیدم داره میدوه سمتم . بلند شدم از روی صندلی ... آبمیوه رو گرفت ازم ..
دکتر: محیا من با تو چیکار کنم ؟ ها ؟ تو بگو !!!
من: این که دیگه قهوه نیست !!!
دکتر: محیا این آبمیوه همش مواد افزودنیه !! تو باید آبمیوه طبیعی بخوری !
من: حتی اینم نمیتونم بخورم ؟؟🥺
دکتر: نه نمیشه ! ... دیگه حق نداری تنهایی بیایی اینجا به همه هممی سپرم چیزی به تو ندن !
گریه افتادم! خسته شده بودم. با بدو ازش فاصله گرفتم . داد میزد و میگفت ندو! ولی به حرفش گوش نمی دادم.. از وسط های راه قلبم گرفت و باعث شد وایسم ! اومد رو به روم...
دکتر: محیا ! نفس عمیق بکش ! دیوونه!!
نشستم روی صندلی توی حیاط تا یکمی حالم جا اومد . اونمنشست کنارم. نگاهم میکرد که نفس نفس میزدم و ساعتم صدا میداد.
دکتر: میدونستم دوباره ممکنه اشتباه کنی ! به خاطر همون دنبالت کردم ! بیا ...
دیدم توی دستش یه سیب قرمز بود ...
دکتر: این اصلا ضرر نداره ! اینو بخور ! ...
برای اولینبار مستقیم توی صورتش نگاه کردم. نگاهمو برداشتمو سیب رو ازش گرفتم ...
دکتر: آروم بخور نپره گلوت!
داشتم میخوردم که گوشیش زنگ خورد و توی تلفن میگفت الان میام...
دکتر: محیا من باید برم .. مثل اینکه یه روانی زنجیره ای دیگه مثل تو حالش بد شده.. کار احمقانه نکن محیا ! خوردیش برگرد به اتاقت !
با بدو رفت توی بیمارستان !
- ۱۳.۰k
- ۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط