آزمایش عشق
part15
کافی بود چشمامو میزاشتم روی هم اون موقع تمام همین لحظات توی ذهنم تند تند پخش میشدن ...
توی افکارم غرق بودم که با باز شدن در توسط لارا رشته افکارت بهم خورد و به لارا که با یک سینی پر از خوراکی رو ب روت وایستاده نگاه کردی :«
آ.ت :« چیزی شده؟
لارا :« ن فقط اومدم با هم بخوریم ... هیچی نخوردی دو روزه!
آ.ت:« ممنون ولی واقعا میل ندارم ...
«««لارا مثل مامانا اومد و کنارم نشست و با چشمای کیوت سبز رنگش به چشمای قهوه ای رنگ من نگاه کرد ...»»
لارا :« آ.ت ... بالاخره که چی؟ میخوای تا آخر عمرت همینجوری باشی ... نمیشه که اینجوری اون یک اتاق بود و امروز تموم شد ... میدونم سخته فراموشش کنی اما غیر ممکن نیست .. تو هم باید مثل اون یک زندگی جدید رو شروع کنی ....
««من مثل بچه های کوچولو که مشغول گوش دادن به نصیحت های مامانشون بودن رو ب روی لارا نشسته بودم و به تک تک حرفاش فکر میکردم ... اون راست میگفت ...چرا وقتی شوگا تونسته ب من فکر نکنه من نتونم؟!
شاید طول بکشه اما منم میتونم دیگه به اون فکر نکنم ...»»
««لارا که منتظر شنیدن جواب از من بود سرمو با دستش گرفت بالا و گفت :«
لارا :« خب...!!؟
آ.ت :« باشه ... اما قول نمیدم ... چون ممکنه طول بکشه ... خودت بهتر میدونی
لارا :« خودم کمکت میکنم ولی باید خودت بخوای ...
آ.ت :« واقعا اگه تو رو نداشتم چی میشد...!؟
لارا:« هیچی دیگه دیوونه نبودی
«««از حرفش خنده ام گرفت و یکدونه زدم به پشتش ...»»»
لارا بعد از چند دقیقه با لیوانای بزرگ شیر کاکائو اومد و کنار من نشست و تلویزیون رو روشن کرد
امروز فوتبال داشت و لارا عشق فوتبال بود و توی همچین روزایی هم نمیزاشت کسی دستش به کنترل تلویزیون بخوره ....
بنابراین منم مجبور بودم بشینم کنارش و فوتبال ببینم ....»»
چند هفته بعد :«.....
«««چند هفته ای از طلاق من و شوگا گذشته بود و من با کمک های لارا بهتر شده بودم و کمتر به اون فکر میکردم ...
من توی یک شرکت لوازم آرایشی آزمون استخدامی داده بودم و امروز نتیجه اش میومد ....
با شنیدن صدای گوشیم از خواب پریدم و خودمو به حال رسوندم
آ.ت :« الو سلام آقای کیم نتیجه اومده
آقای کیم :« بله خانم آ.ت شی شما توی شرکت قبول شدید میتونید از فردا کارتون رو شروع کنید ....
وقتی صدای بوق رو شنیدم مطمعن شدم که قطع کرده برای همین جیغ بلندی کشیدم که باعث شد لارا از توی اتاق با شلوار گل گلی و لباس خواب کیوتش که با صورت پف کرده از خوابش کیوت ترش میکرد بپره تو پذیرایی ...
لارا :« یا امام پنجم چیشدع آ.ت...؟!
ا.ت :« لاراااااا من تو شرکت آیسون قبولللللل شدمممممممم
لارا :« چیییی واقعاااا؟
آ.ت :« ارهههه
کافی بود چشمامو میزاشتم روی هم اون موقع تمام همین لحظات توی ذهنم تند تند پخش میشدن ...
توی افکارم غرق بودم که با باز شدن در توسط لارا رشته افکارت بهم خورد و به لارا که با یک سینی پر از خوراکی رو ب روت وایستاده نگاه کردی :«
آ.ت :« چیزی شده؟
لارا :« ن فقط اومدم با هم بخوریم ... هیچی نخوردی دو روزه!
آ.ت:« ممنون ولی واقعا میل ندارم ...
«««لارا مثل مامانا اومد و کنارم نشست و با چشمای کیوت سبز رنگش به چشمای قهوه ای رنگ من نگاه کرد ...»»
لارا :« آ.ت ... بالاخره که چی؟ میخوای تا آخر عمرت همینجوری باشی ... نمیشه که اینجوری اون یک اتاق بود و امروز تموم شد ... میدونم سخته فراموشش کنی اما غیر ممکن نیست .. تو هم باید مثل اون یک زندگی جدید رو شروع کنی ....
««من مثل بچه های کوچولو که مشغول گوش دادن به نصیحت های مامانشون بودن رو ب روی لارا نشسته بودم و به تک تک حرفاش فکر میکردم ... اون راست میگفت ...چرا وقتی شوگا تونسته ب من فکر نکنه من نتونم؟!
شاید طول بکشه اما منم میتونم دیگه به اون فکر نکنم ...»»
««لارا که منتظر شنیدن جواب از من بود سرمو با دستش گرفت بالا و گفت :«
لارا :« خب...!!؟
آ.ت :« باشه ... اما قول نمیدم ... چون ممکنه طول بکشه ... خودت بهتر میدونی
لارا :« خودم کمکت میکنم ولی باید خودت بخوای ...
آ.ت :« واقعا اگه تو رو نداشتم چی میشد...!؟
لارا:« هیچی دیگه دیوونه نبودی
«««از حرفش خنده ام گرفت و یکدونه زدم به پشتش ...»»»
لارا بعد از چند دقیقه با لیوانای بزرگ شیر کاکائو اومد و کنار من نشست و تلویزیون رو روشن کرد
امروز فوتبال داشت و لارا عشق فوتبال بود و توی همچین روزایی هم نمیزاشت کسی دستش به کنترل تلویزیون بخوره ....
بنابراین منم مجبور بودم بشینم کنارش و فوتبال ببینم ....»»
چند هفته بعد :«.....
«««چند هفته ای از طلاق من و شوگا گذشته بود و من با کمک های لارا بهتر شده بودم و کمتر به اون فکر میکردم ...
من توی یک شرکت لوازم آرایشی آزمون استخدامی داده بودم و امروز نتیجه اش میومد ....
با شنیدن صدای گوشیم از خواب پریدم و خودمو به حال رسوندم
آ.ت :« الو سلام آقای کیم نتیجه اومده
آقای کیم :« بله خانم آ.ت شی شما توی شرکت قبول شدید میتونید از فردا کارتون رو شروع کنید ....
وقتی صدای بوق رو شنیدم مطمعن شدم که قطع کرده برای همین جیغ بلندی کشیدم که باعث شد لارا از توی اتاق با شلوار گل گلی و لباس خواب کیوتش که با صورت پف کرده از خوابش کیوت ترش میکرد بپره تو پذیرایی ...
لارا :« یا امام پنجم چیشدع آ.ت...؟!
ا.ت :« لاراااااا من تو شرکت آیسون قبولللللل شدمممممممم
لارا :« چیییی واقعاااا؟
آ.ت :« ارهههه
- ۲.۹k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط