سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سیوهفتم ||
نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》
آژیر خطر همچون نعرهای مداوم در راهپلههای بتنی طنین انداز بود. تاریکی، تنها با نور سوسوزن چراغهای اضطراری که برقآسا روشن و خاموش میشدند، شکسته میشد. کاتسوکی دست الا را محکم در مشت خود فشرده بود و او را از پلهها پایین میکشید. هر پله برای زانوی زخمیاش عذاب بود، اما ترس از چیزی که پشت سرشان بود، قویتر از هر دردی بود.
الا (نفسنفسزنان): "کجا... کجا داریم میریم؟"
کاتسوکی (با نفسهای بریده):"پایین... باید بریم بیرون!"
صدای پاهای سنگین و فریادهای مردان مسلح از چند طبقه بالاتر به گوش میرسید. آنها هنوز تعقیبشان میکردند. ناگهان، صدای انفجار مهیبی از بالا به گوش رسید و راهپله لرزید. گرد و خاک از سقف فروریخت.
کاتسوکی: "عجله کن!"
آنها از آخرین پلهها گذشتند و به درب خروجی اضطراری رسیدند. کاتسوکی با شانهاش به در کوبید، اما در تکان نخورد. قفل شده بود.
کاتسوکی (با خشم): "لعنتی!"
در همین حین، صدای پاها از پشت سر نزدیک و نزدیکتر شد. نور چراغقوهها از میان نردههای راهپله بالا میدرخشید.
ناگهان، صدای بلند اسلحهای که درست از چند پله بالاتر شلیک شد، فضای بسته را پر از طنین کرد. الا جیغ کشید و خود را به دیوار چسباند.
کاتسوکی (با فریاد): "پشت من وایسا!"
او اسلحهای که کیریشیما به او داده بود را از کمر کشید و بدون هدف مشخص به سمت بالا شلیک کرد تا زمان بخرد. نور فلش اسلحه برای لحظهای چهره مصمم و خشمگین او را روشن کرد.
در میان هرجومرج، ناگهان صدای سوت تیز و ممتدی به گوش رسید. سپس، یک گاز اشکآور از بالا به میان راهپله پرتاب شد و فضای محدود را به سرعت پر از دود سفید و خفهکننده کرد.
کاتسوکی (سرفهکنان): "این... این کار ایزوکوئه! باید فرصت رو غنیمت دونست!"
او در حالی که چشمهایش از گاز میسوخت، الا را به سمت خود کشید و با تمام نیرو برای بار دیگر به در خروجی کوبید. اینبار، قفل با صدای شکستن فلز از جا کنده شد و در به بیرون باز شد.
آنها خود را به یک کوچه پشتی تاریک پرتاب کردند. هوای سرد شب روی صورتشان نشست، اما فرصتی برای نفس تازه کردن نبود. صدای پاها و فریادها هنوز از داخل ساختمان به گوش میرسید.
کاتسوکی: "بدو! از اینجا دور شیم!"
آنها در دل شب و در میان خیابانهای خلوت شهر دویدند، بدون مقصد مشخص، فقط برای دور شدن از آن جهنم. سایههایشان بر روی خیابان دراز میشد و محو میشد.
سرانجام، در پناه یک زیرگذر متروکه، از پای افتادند. هر دو نفسنفس میزدند، بدنهایشان از خستگی و استرس میلرزید.
الا (با چشمانی پر از اشک): "ایزوکو... کیریشیما... اونا... اونا چیکار شدن؟"
کاتسوکی (سرش را بین زانوهایش پایین انداخته بود):"نمیدونم... اما ایزوکو قویه. زنده میمونه."
اما در صدایش هیچ اطمینانی نبود. تصویر کیریشیما که برایشان زمان خریده بود، در ذهنش میسوخت. او یک بار دیگر کسی را از دست داده بود.
او سرش را بلند کرد و به تاریکی خیابان خیره شد. شهر بزرگ و بیرحم به نظر میرسید. آنها تنها و تحت تعقیب بودند، بدون پناهگاه، بدون متحد.
کاتسوکی (با صدایی که از خشم میلرزید): "این تموم شدنی نیست... ما رو مثل موش دنبال میکنن... باید یه جوری برگردیم به بازی."
اما چگونه؟ در حالی که حتی نمیدانستند دشمن واقعی کیست و چرا چنین منابع نامحدودی دارد.
نبرد برای بقا وارد فاز جدید و تاریکتری شده بود. آنها اکنون کاملاً تنها بودند.
---
پایان پارت سیوهفتم پشت صحنه به زودی !
|| پارت سیوهفتم ||
نام سناریو: 《 قلبی از سنگ 》
آژیر خطر همچون نعرهای مداوم در راهپلههای بتنی طنین انداز بود. تاریکی، تنها با نور سوسوزن چراغهای اضطراری که برقآسا روشن و خاموش میشدند، شکسته میشد. کاتسوکی دست الا را محکم در مشت خود فشرده بود و او را از پلهها پایین میکشید. هر پله برای زانوی زخمیاش عذاب بود، اما ترس از چیزی که پشت سرشان بود، قویتر از هر دردی بود.
الا (نفسنفسزنان): "کجا... کجا داریم میریم؟"
کاتسوکی (با نفسهای بریده):"پایین... باید بریم بیرون!"
صدای پاهای سنگین و فریادهای مردان مسلح از چند طبقه بالاتر به گوش میرسید. آنها هنوز تعقیبشان میکردند. ناگهان، صدای انفجار مهیبی از بالا به گوش رسید و راهپله لرزید. گرد و خاک از سقف فروریخت.
کاتسوکی: "عجله کن!"
آنها از آخرین پلهها گذشتند و به درب خروجی اضطراری رسیدند. کاتسوکی با شانهاش به در کوبید، اما در تکان نخورد. قفل شده بود.
کاتسوکی (با خشم): "لعنتی!"
در همین حین، صدای پاها از پشت سر نزدیک و نزدیکتر شد. نور چراغقوهها از میان نردههای راهپله بالا میدرخشید.
ناگهان، صدای بلند اسلحهای که درست از چند پله بالاتر شلیک شد، فضای بسته را پر از طنین کرد. الا جیغ کشید و خود را به دیوار چسباند.
کاتسوکی (با فریاد): "پشت من وایسا!"
او اسلحهای که کیریشیما به او داده بود را از کمر کشید و بدون هدف مشخص به سمت بالا شلیک کرد تا زمان بخرد. نور فلش اسلحه برای لحظهای چهره مصمم و خشمگین او را روشن کرد.
در میان هرجومرج، ناگهان صدای سوت تیز و ممتدی به گوش رسید. سپس، یک گاز اشکآور از بالا به میان راهپله پرتاب شد و فضای محدود را به سرعت پر از دود سفید و خفهکننده کرد.
کاتسوکی (سرفهکنان): "این... این کار ایزوکوئه! باید فرصت رو غنیمت دونست!"
او در حالی که چشمهایش از گاز میسوخت، الا را به سمت خود کشید و با تمام نیرو برای بار دیگر به در خروجی کوبید. اینبار، قفل با صدای شکستن فلز از جا کنده شد و در به بیرون باز شد.
آنها خود را به یک کوچه پشتی تاریک پرتاب کردند. هوای سرد شب روی صورتشان نشست، اما فرصتی برای نفس تازه کردن نبود. صدای پاها و فریادها هنوز از داخل ساختمان به گوش میرسید.
کاتسوکی: "بدو! از اینجا دور شیم!"
آنها در دل شب و در میان خیابانهای خلوت شهر دویدند، بدون مقصد مشخص، فقط برای دور شدن از آن جهنم. سایههایشان بر روی خیابان دراز میشد و محو میشد.
سرانجام، در پناه یک زیرگذر متروکه، از پای افتادند. هر دو نفسنفس میزدند، بدنهایشان از خستگی و استرس میلرزید.
الا (با چشمانی پر از اشک): "ایزوکو... کیریشیما... اونا... اونا چیکار شدن؟"
کاتسوکی (سرش را بین زانوهایش پایین انداخته بود):"نمیدونم... اما ایزوکو قویه. زنده میمونه."
اما در صدایش هیچ اطمینانی نبود. تصویر کیریشیما که برایشان زمان خریده بود، در ذهنش میسوخت. او یک بار دیگر کسی را از دست داده بود.
او سرش را بلند کرد و به تاریکی خیابان خیره شد. شهر بزرگ و بیرحم به نظر میرسید. آنها تنها و تحت تعقیب بودند، بدون پناهگاه، بدون متحد.
کاتسوکی (با صدایی که از خشم میلرزید): "این تموم شدنی نیست... ما رو مثل موش دنبال میکنن... باید یه جوری برگردیم به بازی."
اما چگونه؟ در حالی که حتی نمیدانستند دشمن واقعی کیست و چرا چنین منابع نامحدودی دارد.
نبرد برای بقا وارد فاز جدید و تاریکتری شده بود. آنها اکنون کاملاً تنها بودند.
---
پایان پارت سیوهفتم پشت صحنه به زودی !
- ۳.۵k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط