از وقتی فهمیدم که...

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت15

کارا خیلی زود انجام شد و الان هم سوار هواپیماییم که بریم..

کنار جونگ کوک خوابم برده بود سرم افتاده بود روی شونش

_سوجی..بیدار شو رسیدیم

چشمامو آروم باز کردم صورت کوک رو به روم دیدم
آرم خندید و صورتم‌رو بوسید
با تعجب و ترس نگاش کردم
_نترس رفتن پایین

بلند شدم و رفتیم بیرون یونگی اومد جلو ماسکمو زد و گفت
_اینجا طرفدار ها اومدن بهتره که ماسکت روی صورتت باشه...

رفتیم توی سالن همه ریختن سرمون خیلیا سعی داشتن ماسکمو وردارن ولی بادیگارد ها اجازه نمیدادن

بلاخره اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت ماشین ها
ماسکمو در آوردم که...

یه نفر از پشت سرم داد زد
_سویییییننننننن

با تعجب برگشتم!!
ملودی؟؟؟اینجا؟؟؟

دویدم سمتش و محکم بغلش کردم خیلی دلم واسش تنگ شده بود
به فارسی گفت
_کجا بودی عوضی میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود

هیچی نگفتم و محکم تر بغلش کردم
یکی از بادیگارد ها گفت
_خانوم آقا میگن بیاید بریم اینجا خطرناک که دوستتون هم بیارید...

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
دیدگاه ها (۲)

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

Blackpinkfictions ۲۴ پارت

عشق چیز خوبیه پارت ۱۰ویو کوکوقتی دیدم ات نیست به بادریگاردا ...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط