نوشته های محمد جواد

نوشته های محمد جواد
یکی از همکاراش تعریف میکرد که:
سرشون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد
بارها شده بود که یه هفته،ده روز خونه نمیرفتن، تازه وقتی هم که برمیگشتن خونه شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاین دوباره کار داریم.
این وسط کار #محمود از همه بیشتر بود.
محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ میکرد.
بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمیگشتن خونه دیگه جواب تلفناشون رو نمیدادن

اما وقتی محمود زنگ میزد...

«به محمود میگفت لامصب هردفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت رو ندم ولی اینقدر زبون میریزی که آدم خر میشه»
.
مسئول بود،فرمانده بود
ولی دستور نمیداد
قلب بچه ها دستش بود
ناز بچه ها رو میخرید
منتشون رو میکشید...
.
اینجوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن
چون محمود
#صاحب_دلاشون بود...
.
.
آه فاتح قلبم...
.
چقدر جات خالیه محمود
چقدر جات خالیه رفیق
دیدگاه ها (۴)

#شهید_محمودرضا_بیضائی | حلب، 1392 #حلب آزاد شد.شادی روح همه ...

برای #محمودرضااحمدرضابیضائیوقتی تبریز می آمد، کمتر توی جمع ب...

نوشته های محمد جواد با موتورش, رفتیم خیابون شهید بهشتی,نماین...

تولدت مبارک رفیق...۱۸#آذر تولد شهید #محمودرضا_بیضائی

سناریو

کم بود عکس داشتم

رمان عشق چیز خوبیه پارت ۸ وسایل رو چیدم که زنگ خونه خورد رفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط