به دریا شکوه بردم از شب دشت

به دریا شکوهِ بردم از شب ِ دشت،
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،

به هر موجی که می‌گفتم غم خویش،
سری می‌زد به سنگ و باز می‌گشت!
دیدگاه ها (۹)

.

.

.

.

هر موقع میدیدمش خنده روی لبش بود یه روز بهش گفتم خوشبحالت......

همه با یار خوش و من به غم یار خوشمسخت کاری است ولی من به همی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط