فرار من

۶۹





تعجب کردم ولی برنگشتم.

حالتمون جوری بود که من کنار تحت ایستاده بودمو جنگکوک هم نیم خیز شده بود و مچ دستم رو گرفته بود .

صداش اومد که گفت:



جنگکوک... کجا ؟!



برگشتمو پزخندی تحویلش دادم و گفتم:





یوری.... امشب که مادر گرامیتون نیست میخواهم برم توی اتاق جنا. حرفیه؟





یکم با اخم نگاهم کرد و بعد دستم رو ول کرد همینجوری که پشتش رو بهم میکرد گفت





جنگکوک... نه . نیست, میتونی بری .





خدا یک قدرتی الان بهم بده تا این رو از روی زمین نیست و نابودش کنم.

پسره مغرور بیشعووووور !!!

فردا حالیت میکنم.

با حرص از اتاق خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم . ادمش میکنم.

فردام روز خداست. باز این پرو شده!

رفتم توی اتاق جنا فوری لباسم رو با یک تاپ و شلوارک مشکی عوض کردم .

نشستم روی تخت فوری گوشیم رو شن کردم ، شماره کلارا رو گرفتم

هنوز چند تا بوق نخورده بود که برداشت




کلارا.... الو؟؟؟؟




لبخندی زدم. چقدر دلم واسش تنگ شده بود



یوری.... الو کلارا. سلام




کلارا.... سلام . یوری تویی ؟؟



دورش پر از سروصدا بود انکار خیلی شلوغ بود دورش . صداش خیلی بد میومد



یوری... الو کلارا ؟کجایی مگه؟





کلارا.... صدات رو دارم یوری, خونه...ه..هست...ت.بی...





صداش قطع.و صل میشد


عصبی شدم





یوری.... کلارا صدات قطع و وصل میشه کی اونجاست؟؟ برو یک جای خلوت .





کلارا... نم...نمیشه..... مهمون داریم..



یوری.... کی هست؟؟




یکم مکث کرد . صدایی نیومد. فقط شلوغی بود




یوری.... الو؟؟؟



کلارا.... یوری صداتو می...شنوم..




یوری.....خوب می اونجاست؟!




صدا خیلی بد بود. نمیدونستم مشکلش از چیه!!

فقط حس کردم استرس داره

فقط صدای کلارا اومد که گفت:




کلارا.... هی....نف....بر..گشته .





یوری.... الو....الو کلارا؟؟ کی برگشته؟؟ نشنیدم.



یهو فقط صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید

اه. لعنتی ! چرا اینطوری بود؟؟

خو حتما مهمون دارن دیگه. بخیال بابا ساعت ۲:۰۰ شبه



خلاصه خودم رو قانع کردم.
دیدگاه ها (۲۸)

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط