من به بی رحمی اتفاق معتقدم اینکه وقتی میفته می خواد ز

من به بی رحمی "اتفاق" معتقدم. اینکه وقتی میفته، می خواد زندگیت رو زیر و رو کنه. وگرنه من که یک عمر،
خودم بودم و خودم.
تو یادت نمیاد، من غروبا می شِستم پشت همین پنجره،
دستم رو میذاشتم زیر چونه و آدمایی رو نگاه می کردم
که بود و نبودشون برام فرقی نمی کرد.
تو خبر نداری،
من همینجا،
با هر لبی که به لیوان چایی می زدم،
به حماقت هر دونفری که شونه به شونه ی هم راه می رفتن، می خندیدم.
چه میدونستم روز بارونی چیه؟
غروب جمعه چه دردیه؟
انتظار چی می گه؟
من فقط، یک بار چشمام رو بستم..
فقط یک بار بستم و وقتی باز کردم،
دیدم "تو" وسط زندگیمی.
دقیقا وسط زندگیم.

من اصلا قبل از تو...
تو نمی دونی،
وقتی نیومده بودی من حتی معنی "قبل" و "بعد" رو نمی دونستم.
من حتی نمی دونستم از پشت پنجره،
با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم می زنه باید همدردی کنم..
من انقدر پرت بودم که نمی دونستم،
به اون دونفری که دارن با هم راه می رن باید حسادت کنم.
من فکرشم نمی کردم که یک روز،
خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.
شاید...
شاید تو بی تقصیر بودی،
اما کاش..
کاش می فهمیدی؛
یا از اول نباید میومدی،
یا وقتی اومدی..
حق رفتن نداشتی.
...کاش می فهمیدی.

#پویا_جمشیدی
دیدگاه ها (۲)

میدانیدقیقا همه چیز از آن شبی شروع شد که بدونِ "شب بخیر" گفت...

من از آنهایی نبودم که "دوستت دارم" گفتن بلد باشنداز آنهایی ک...

‌ کاش همان بارِ اول که دیدمت،همان جا پیشانی ات را میبوسیدم و...

عاقلانه کنارگذاشتمت ؛ اماهر بار کهمژه ای می افتدروی گونه امب...

اما اگه تو نبودی،من از کجا می دونستم حتی چند کلمه صحبت کردن ...

حالم از خودم بهم می خوره...چرا رفتی آخه.. چیکار کردم...نزدیک...

ان هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط