I Fell in Love with My Little Secretary
I Fell in Love with My Little Secretary
Part 3
یونگی همیشه کارهایش حسابشده بود. وقتی تصمیم میگرفت چیزی را به دست بیاورد، هیچکس توان مخالفت با او را نداشت. و حالا "ات"... همان منشی خجالتی و دستپاچلفتیاش، شده بود چیزی که میخواست.
چند روزی بود که ذهنش درگیر صحنهی آن خانهی ویران و تخت شکستهی مادر ات بود. نگاه مضطرب دختر، مثل خنجری در دلش گیر کرده بود. او نمیتوانست اجازه بدهد منشیاش، شبهایش را در آن خرابه بگذراند.
---
عصر یک روز بارانی، یونگی ات را سوار ماشینش کرد. او مدام میپرسید کجا میروند، اما یونگی سکوت کرده بود. ماشین جلوی ساختمانی مدرن و شیک ایستاد. برج سفید با پنجرههای بزرگ، جایی که هیچ شباهتی به زندگی ات نداشت.
یونگی پیاده شد و کلیدی را در دست دختر گذاشت.
«از امروز، اینجا خونهی توئه.»
ات جا خورد. دستانش لرزید.
«آقـ… آقا یونگی… من نمیتونم… این خیلی گرونه، من لیاقتـ…»
یونگی نگاه سردش را در چشمهایش قفل کرد.
«این خونه برای تو نیست… برای مادرتـه. اون زن مریض روی تخت شکسته، سزاوار همچین جایی نیست؟»
چشمهای ات پر از اشک شد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. کلید در دستش سنگین بود، مثل مسئولیتی بزرگ.
---
وقتی وارد خانه شدند، بوی وسایل نو و تمیز فضای سالن را پر کرده بود. مبلمان کرمرنگ، تختی بزرگ و راحت، آشپزخانهای مدرن، همه چیز برق میزد. ات با دهان نیمهباز به اطراف نگاه میکرد.
«اینـ… همهش جدیده… حتی یخچال…»
یونگی بیحوصله دست در جیبش برد و آرام گفت:
«از امروز، هر شب اینجا میای. مادرت رو بیار. اینجا خونته. دیگه نمیخوام ببینم توی اون محلهی لعنتی زندگی میکنی.»
ات سکوت کرد. بغض در گلویش گیر کرده بود. او نمیخواست قبول کند… اما به محض یادآوری صورت رنگپریدهی مادرش، همهی مقاومتش شکست. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
«مـ… ممنونم آقا یونگی… واقعا ممنونم.»
یونگی به او خیره شد. هیچ لبخندی روی لبهایش نبود، اما در عمق نگاه سردش، حس مالکیت عجیبی برق میزد.
در دل گفت: «از حالا، تو فقط مال منی…»
Part 3
یونگی همیشه کارهایش حسابشده بود. وقتی تصمیم میگرفت چیزی را به دست بیاورد، هیچکس توان مخالفت با او را نداشت. و حالا "ات"... همان منشی خجالتی و دستپاچلفتیاش، شده بود چیزی که میخواست.
چند روزی بود که ذهنش درگیر صحنهی آن خانهی ویران و تخت شکستهی مادر ات بود. نگاه مضطرب دختر، مثل خنجری در دلش گیر کرده بود. او نمیتوانست اجازه بدهد منشیاش، شبهایش را در آن خرابه بگذراند.
---
عصر یک روز بارانی، یونگی ات را سوار ماشینش کرد. او مدام میپرسید کجا میروند، اما یونگی سکوت کرده بود. ماشین جلوی ساختمانی مدرن و شیک ایستاد. برج سفید با پنجرههای بزرگ، جایی که هیچ شباهتی به زندگی ات نداشت.
یونگی پیاده شد و کلیدی را در دست دختر گذاشت.
«از امروز، اینجا خونهی توئه.»
ات جا خورد. دستانش لرزید.
«آقـ… آقا یونگی… من نمیتونم… این خیلی گرونه، من لیاقتـ…»
یونگی نگاه سردش را در چشمهایش قفل کرد.
«این خونه برای تو نیست… برای مادرتـه. اون زن مریض روی تخت شکسته، سزاوار همچین جایی نیست؟»
چشمهای ات پر از اشک شد. لبهایش لرزید، اما چیزی نگفت. کلید در دستش سنگین بود، مثل مسئولیتی بزرگ.
---
وقتی وارد خانه شدند، بوی وسایل نو و تمیز فضای سالن را پر کرده بود. مبلمان کرمرنگ، تختی بزرگ و راحت، آشپزخانهای مدرن، همه چیز برق میزد. ات با دهان نیمهباز به اطراف نگاه میکرد.
«اینـ… همهش جدیده… حتی یخچال…»
یونگی بیحوصله دست در جیبش برد و آرام گفت:
«از امروز، هر شب اینجا میای. مادرت رو بیار. اینجا خونته. دیگه نمیخوام ببینم توی اون محلهی لعنتی زندگی میکنی.»
ات سکوت کرد. بغض در گلویش گیر کرده بود. او نمیخواست قبول کند… اما به محض یادآوری صورت رنگپریدهی مادرش، همهی مقاومتش شکست. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و آهسته زمزمه کرد:
«مـ… ممنونم آقا یونگی… واقعا ممنونم.»
یونگی به او خیره شد. هیچ لبخندی روی لبهایش نبود، اما در عمق نگاه سردش، حس مالکیت عجیبی برق میزد.
در دل گفت: «از حالا، تو فقط مال منی…»
- ۴.۱k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط