یادگاری از تاریکی
"یادگاری از تاریکی"
"پارت نهم"
با عجله به پشت برمیگردم و عذر خواهی میکنم، اما متوجه ی چهره ای آشنا میشوم....
ادامه:
آن شخص دیوید بود! همان پسر شیرین عقلی که انگاری خواهرزاده ی معلم قبلی من است. برای چند لحظه سکوت عمیقی بین من و اون فرا گرفت. به طوری که به غیر از همهمه ی دیگران چیزی نمی شنیدم.
دیوید با یک لبخند عجیب ولی دل نشین در حالی که چشمانش بسته بود با لحنی مهربان که باعث به لرزه در آمدن قلبم میشد گفت: «سلام! صبح بخیر»
احساس آرامش خاصی داشتم. تا به الان کسی به این مهربانی با من حرف نزده بود. حتی خانواده خودم هم تا به حال به این لطیفی با من حرف نزده بودند. همچنان پاسخی به سلامش ندادم. چون هنوز داشتم صدای او را در ذهنم باز پخش میکردم. چشمانش را باز کرد و لبخند از صورتش محو شد.
-مشکلی پیش آمده؟
-نه! فقط.... هیچی
کمی ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با لحنی آرام جواب مهربانی اش را با لبخند بدهم: سلام! صبح تو هم بخیر
لبخند دل نشین اش دوباره برگشت. میخواست وارد کلاس شود و من هم تماشا اش میکردم که ناگهان لحظه ای تردید کرد. نگاهی به من انداخت. ولی باز هم لبخندش دیده نمی شد.
بهش خیره شده بودم و از کارش تعجب کردم. لب هایش تکان خورد و گفت: تو نمیای؟ فکر میکردم هم کلاسیم، نیستیم؟
سرم را پایین انداختم و با صدایی لرزان پاسخ دادم: من بعدا میام.
همانطور به زمین خیره شده بودم و دوباره به افکار گذشته ام برگشتم که ناگهان دستی بزرگ دور مچ دست کوچکم را آرام گرفت......
"پایان پارت نهم"
"پارت نهم"
با عجله به پشت برمیگردم و عذر خواهی میکنم، اما متوجه ی چهره ای آشنا میشوم....
ادامه:
آن شخص دیوید بود! همان پسر شیرین عقلی که انگاری خواهرزاده ی معلم قبلی من است. برای چند لحظه سکوت عمیقی بین من و اون فرا گرفت. به طوری که به غیر از همهمه ی دیگران چیزی نمی شنیدم.
دیوید با یک لبخند عجیب ولی دل نشین در حالی که چشمانش بسته بود با لحنی مهربان که باعث به لرزه در آمدن قلبم میشد گفت: «سلام! صبح بخیر»
احساس آرامش خاصی داشتم. تا به الان کسی به این مهربانی با من حرف نزده بود. حتی خانواده خودم هم تا به حال به این لطیفی با من حرف نزده بودند. همچنان پاسخی به سلامش ندادم. چون هنوز داشتم صدای او را در ذهنم باز پخش میکردم. چشمانش را باز کرد و لبخند از صورتش محو شد.
-مشکلی پیش آمده؟
-نه! فقط.... هیچی
کمی ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با لحنی آرام جواب مهربانی اش را با لبخند بدهم: سلام! صبح تو هم بخیر
لبخند دل نشین اش دوباره برگشت. میخواست وارد کلاس شود و من هم تماشا اش میکردم که ناگهان لحظه ای تردید کرد. نگاهی به من انداخت. ولی باز هم لبخندش دیده نمی شد.
بهش خیره شده بودم و از کارش تعجب کردم. لب هایش تکان خورد و گفت: تو نمیای؟ فکر میکردم هم کلاسیم، نیستیم؟
سرم را پایین انداختم و با صدایی لرزان پاسخ دادم: من بعدا میام.
همانطور به زمین خیره شده بودم و دوباره به افکار گذشته ام برگشتم که ناگهان دستی بزرگ دور مچ دست کوچکم را آرام گرفت......
"پایان پارت نهم"
- ۸۳۰
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط