دیشب باز با خدا سر یک میز نشستیم

دیشَب باز با #خُدا سَرِ یک میز نِشستیم ,
او مثلِ هَمیشه مَشغولِ بافتَنِ موهایَم شُد و مَن یِک ریز برایَش حَرف میزَدَم!
با اینکه خودَش از تَمامِ اِتفاق هایِ پیش آمده با خَبَر بود امّا چِنان گوش سپُرده بود به مَن اِنگار هیچ نِمیدانِست ...
عادَت دارَد هَمیشه مَرا لوس می‌کنَد،...
وَقتی ماجرا به #تو رِسید خُدا دَست از بافتَن کِشید ...,
و باز هَم چایَش را نیم خورده رَها کَرد!
میدانَم با خود گَفت:
[این‌دُختَرچِراآدَم‌نمیشَوَد ...!🌙♥🌱]









《 برایَش جایی پِنهانی نوشته بودَم :
[«با شُما هَمه چیز زیباتَر است دِل‌یارِ مَن ؛💛
شَب ها روشَن،
کَلاغ ها رَنگی
وَ زِندگی مِثلِ هَمان شَربتِ آلبالویِ خُنکی که وَسَطِ چِله تابِستان زیرِ نورِ تیزِ آفتاب خورده می‌شَوَد.
با شُما دوست داشتَن چیزِ مَطلوبيست»]💛🌱" 》




#آناهیتا
ــــــــــــــــــــــــ
#به‌وَقتِ‌دِلتَنگی‌💛
دیدگاه ها (۱)

میگَم دِلبَر؛یه روز میرَم کلاسِ خَیاطی ثَبتِ نام میکنَمو یه ...

این روزهآ با چِشمانِ بَسته موسیقی گوش میکنَم ،با چِشمانِ بَس...

دَرد به اُستُخونِت که رِسید دیگه مُهم نیست چی میشه، و دیگه ا...

مَن باشَم و وِی باشَد و مِی باشَد و نِی ,,کِی باشَد و کِی با...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط