قسمت پنجاه و شیش

#قسمت پنجاه و شیش
یادش بخیر وقتی زنده بودن چقدر خونشون با صفا بود..
یه حوض آبی وسط اون باغچه و درخت و گال که پر از ماهی قرمز بود..
و تو بهار گلدونای شمعدونی رنگارنگ قشنگ ترش میکرد..
ولی حاال خشک خشک بود..
انگار نه انگار که این باغ خزون یه زمانی گلستون بوده..
با حسرت نگاهم به حیاط بود..
موبایلم زنگ خورد
سریع برداشتم..
سحر بود.. گفت مامانش آش پخته و ازم دعوت کرد برم خونشون..
ولی خب زشت بود.. زشت نبود؟
بهش گفتم نمیام و خستم
پنج دقیقه بعد دوباره زنگ زد..
اومدم یه چیزی بهش بگم که صدای یه خانوم اومد..
تعجب کردم و بعد از سالم و احوالپرسی فهمیدم مامانشه و ازم بازم دعوت گرفت..
دیگه خجالت کشیدم نه بیارم و قبول کردم
ولی بعدا حساب سحر و میرسم..
قرار شد ساعت 6 بیاد دنبالم..
دو ساعت وقت داشتم حاضر بشم..
یه بافت بلند تا روی زانو به رنگ سبز لجنی پوشیدم با یه ساپورت کلفت مشکی.. بارونی مشکیمم رو هم روش پوشیدم
و شال مشکی ام انداختم..
موهامم گوجه باالی سرم جمع کردم..
فقط یه کرم مرطوب کننده به صورتم زدم تا خشکیش برطرف بشه..
سادگی و بیشتر از هرچیزی قبول داشتم..
یه رب از 6 گذشت و خبری از سحر نشد
خواستم بهش زنگ بزنم که گوشیم خودش زنگ خورد
دیدگاه ها (۱)

#پنجاه و هفتستوده بود! تلفن و وصل کردم _ سالم بله؟ _ پایین...

#پنجاه و هشتشوکه از این کاره یهوییش بهت زده ایستاده بودم و ن...

#قسمت پنجاه و پنجروی تخت دراز کشیده بودم و به شبی که گذشت فک...

#قسمت پنجاه و چهار دچار دوگانگی شدم که جلو بشینم یا عقب ولی ...

زور و عشق پارت ۱۴

قلب سنگی

#Gentlemans_husband#season_Third#part_263در ضمن فهمیدم توی ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط