کتابخانه عشق

"کتابخانه عشق"
part:²⁸/بخش دو
مادریونا:برو خونه یکی از همسایه ها
یونا:باشه
راستش با هیچکدوم چندان صمیمی نبودیم که بخوام برم خونشون و خب...خجالت می‌کشیدم پس رفتم و در خونه تهیونگ اینا رو زدم
تهیونگ:کیه
یونا:منم
اومد و درو باز کرد
تهیونگ:چرا نرفتی خونتون
یونا:برو کنار که دارم از سرما می‌لرزم
رفتم داخل
تهیونگ:چته
یونا:مامانم خونه نبود و کلید هم نداشتم ناچار اومدم خونه شما
تهیونگ:باشه...انگار خیلی سردته نه؟
یونا:آره
تهیونگ:برو حموم
یونا:لباس ندارم
تهیونگ:من بهت لباسامو می‌دم
رفتم و بعد از یه حموم نیم ساعتی اومدم بیرون وقتی منو دید کلی خندید
یونا:چرا می‌خندی
تهیونگ:تو لباسام گم شدی
یونا:منظورت چیه
تهیونگ:خیلی واست بزرگن
یونا:حالا هرچی
رفتم و روی مبل نشستم
یونا:خب...الان بگو علت افسردگیتو
تهیونگ:خجالت می‌کشم
یونا:این همه منو منتظر نگه داشتی تا بگی خجالت می‌کشم؟!
تهیونگ:آره
یونا:می‌خوام بگیرم خفت کنم
تهیونگ:باشه،باشه از خشونت استفاده نکن...راستش اون زمان من هم دوست داشتم و این رو بعد از یه ماه جداییمون فهمیدم چون روز به روز احساس میکردم بیشتر دارم وابستت می‌شم و این جدایی باعث شده بود تا زمانی که پدرم ورشکست بشه افسرده بشم و درونگرا...می‌دونی... جدایی از مکان و کسایی که دوسشون داری خیلی سخته... امیدوارم حرفامو درک کنی..
یونا:ولی چرا اون موقع یه هفته قبل از رفتنت باهام سرد بودی؟
تهیونگ:چون می‌خواستم تو این یه هفته تورو از یاد ببرم،نمی‌دونستم دوست دارم و نمی‌خواستم به احساساتت لطمه بزنم ولی وقتی رفتیم... فهمیدم که دوست دارم
یونا:نمی‌دونم چی بگم..مغزم داره رد می‌ده...
یهو صدایی از شکمم اومد
تهیونگ:گرسنه ای؟
یونا:نزدیک دو روزه چیزی نخوردم به نظرت نباشم؟
با خنده گفت
تهیونگ:نه
رفت و درای کابینت رو باز کرد،دوتا نودل برداشت و توی آب گرم گذاشت
....
بعد از ۱۵ دقیقه پخت و خوردیم
یونا:دستپختت افتضاحه ولی نودل خیلی خوشمزست
تهیونگ:ممنون بابت تعریفت
یه ساعت بعد مامانم اومد، باهم رفتیم خونه و تمامی اتفاقاتی که افتاده بود رو براش تعریف کردم
ادامه دارد...
بعد یک یا دو ساعت پست شدن پارت تو چنل روبیکا تو پیج ویسگون همون پارت رو میذارم پس برای زودتر خوندن فیک تو چنل روبیکام عضو شین!
لینک چنل روبیکام:
https://rubika.ir/fake_novel_bts
#فیک_بی_تی_اس #فیک #بی_تی_اس #تهیونگ #جونگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #شوگا
دیدگاه ها (۰)

"کتابخانه عشق"part:²⁹بعد از یه هفته که بچه‌ها از اردو اومدن،...

"کتابخانه عشق"part:³⁰با شنیدن حرفای بورام رفتم پیش تهیونگ و ...

"کتابخانه عشق"part:²⁸نگاهی به ساعت انداختم،ساعت ۸ شب بود کم ...

"کتابخانه عشق"part:²⁷یونا:لطفا بی‌خیال هرچی که من به تو گفته...

یونا :صبح از خواب پاشدم درو برم نگاه کردم کوک کنارم خوابیده...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط