نبایدعاشقمیشدم

#نباید_عاشق_میشدم 🥂
Part: ¹🥂

یه روزه بارونی تو پرورشگاهه دخترانه ی لورد بود ...همه ی بچه ها لباس بارونی هاشون رو پوشیده بودن و داشتن تو حیاط بازی میکردن به جز یه نفر ...ات! اون کناره پنجره ی اتاق نشسته بود و به بارونی که داشت میومد نگاه میکرد ....نیلا دوسته صمیمیش با دو به سمت اتاق دویید....

نیلا: ات بیا بریم با بچه ها بیرون بازی کنیم...
ات: نمیام!
نیلا: چرا؟! ...بیا بریم خوش میگذره ....

اما ات همچنان کناره پنجره نشسته بود و از جاش تکون نمیخورد....نیلا اروم اروم به سمت ات قدم برداشت و کنارش ایستاد....

نیلا: توهم دِلِت یه خانواده میخواد مگه نه؟!
ات: اوهوم....
نیلا: اینقدری دلت خانواده میخواد که دیگه نمیخوای با من بازی کنی؟!
ات: ها...نه نه ..
نیلا: من مطمئنم تو بلخره یه خانواده پیدا میکنی ولی الان....بیا بریم بازی کنیم...

ات با اینکه علاقه ای به بازی نداشت اما برا ناراحت نشدن نیلا از رو تاقچه ی پنجره پایین اومد و رفت سمت کمد ...لباس بارونیش رو پوشید و دست نیلا گرفت ...

ات: خب بریم...(لبخند)

باهم دیگه دوییدن سمته حیاط....نزدیکای یه ساعت زیره بارون بازی کردن تا اینکه وقته ناهار شد ...همه ی بچه ها دوییدن داخل ...همشون بعد یه ساعت بازی کردن حسابی گُشنَشون بود ....
همه دور میزه غذا خوری جمع شدن و سر و صدا کلِ سالنه غذا خوری رو برداشت ....

ات: نیلا...
نیلا: هوم؟!(با دهنه پر)
ات: دیدی کلویی چجوری خورد زمین..(خنده)
نیلا: وای اره...(خنده)
ات: خب حالا نخنده الان غذا میپره تو گلوت...
نیلا: باشه باشه...

نیم ساعت بعد همه بلخره غذا خوردنشون تموم شد ...برگشتن تو اتاقشون...
ات لباس بارونیش رو دراورد و نیلا هم همینطور‌....
دوتایی پریدن رو تخت ....

ات: وای آقا خوب شد ما جلو کلویی نخوردیم زمین!(خنده)
نیلا: اره وَگرنه تا یه هفته ول کن نبود ...(خنده)
ات: اره...(خنده )

نیلا و ات هم اتاقی بودن و دلیله دوست شُدَنِشون هم همین بود ...
ات درمورد کلویی که چطور خورد زمین حرف میزد و نیلا هم از خنده غش کرده بود‌...داشتن بلند بلند میخندیدن که یهو در باز شد ....کلویی بود!

کلویی: هوی شما دوتا بیاین پایین ...
نیلا: چرا ؟!

کلویی بدون جواب در رو محکم بست و رفت...

نیلا : اسکل ...
ات: در رو شکست ...
نیلا : ولش کن بابا یااا....

ات و نیلا از رو تخت پایین اومدن و از اتاق زدن بیرون...رفتن تو سالن که همه ی بچه ها صف کشیده بودن ....خانم لی مدیره پرورشگاهه لورد کناره یه مرد وایساده بود و داشت باهاش حرف میزد ...نیلا و ات اون مرد رو نمیشناختن پس براشون عجیب بود...

نیلا: ات اون مرده که پیشه خانمه لی هستش کیه؟!
ات: نمیدونم...
نیلا: آشنا نیست برام!
ات: برا منم!

نیلا ات داشتن درمورد اون مرد حرف میزدن که یهو خانمه لی ات رو صدا زد ...

ادامه دارد.....

نکته: ات و نیلا ۸ سالشونه.
دیدگاه ها (۲۲)

#نباید_عاشق_میشدم 🥂Part: ²🥂خانم.لی: ات..ات: ب..بله؟!خانم.لی:...

#نباید_عاشق_میشدم 🥂Part: ³چند نفر اومدن و وسایل های ات رو دا...

معرفی رمان : نباید عاشق میشدم 🥂ژانر: عاشقانه،،هیجانی،،رازآلو...

#عروس_فراری 🤍👀Part: ...آخرفردا صبح : اروم تو حیاط قدم میزدم ...

وقتی نازایی

ات تو باتلاق ذهنی گیر کرده بود این اتفاق برای نمونه ۰۰۹ خیلی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط