لعنت به پنجشنبه و دستان بسته اش

لعنت به پنجشنبه و دستان بسته اش
نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش

انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند
چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش

در دیدگان ثانیه ها غرق می شوم
وقتی که می رسم به شب دل شکسته اش

برخیز و باز با نخ صحبت ، بکش مرا
بیرون ،از این کلافگی عصر خسته اش

فردا که تا فرا برسد باز می کشد
ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش...!
دیدگاه ها (۷)

هوا سرد بود،داشتم از تویِ اتاق به درخت خرمالوی ِحیاط نگا میک...

این چندمین شب است که بیدار مانده امآنگونه ام که خوابقبولم نم...

من به تمام نزدیکانت احترام میگذارم، حتی به آن کثافت بی پدرما...

تب کرده ام هذیان برایت مینویسممغزم پر است از فکرهای اشتباهی ...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط