بیهوش شدن آکازا
بیهوش شدن آکازا :
شب طولانی بود. آکازا ساعتها تمرین کرده بود؛ مشتهایش دیوارهای سنگی عمارت را لرزانده بودند و نفسهایش سنگین شده بود. عرق روی پیشانیاش میدرخشید و چشمانش نیمهبسته بودند. دوما از دور با لبخند نگاهش میکرد.
- دوما (با خندهی آرام): «هاهاها… حتی دیوارها هم خسته شدن، ولی تو هنوز ادامه میدی؟»
- آکازا (با صدای گرفته): «من… باید قویتر بشم…»
قدمهای آکازا لرزان شد. ناگهان تعادلش را از دست داد و بیاختیار در آغوش دوما افتاد. دوما لحظهای جا خورد، اما بعد با لبخندی نرمتر از همیشه بازوانش را دور او حلقه کرد.
- دوما: «آه، بالاخره تسلیم شدی… ببین چه راحتی توی بغلم.»
- آکازا (با صدای ضعیف): «خفه شو… فقط… بذار بخوابم.»
دوما بدون هیچ شوخی اضافهای، او را بلند کرد. آکازا نیمههوشیار بود و سرش روی شانهی دوما افتاده بود. دوما آرام او را به اتاق خودش برد، در را بست و روی تخت نرمش گذاشت.
اما وقتی خواست بلند شود، آکازا دستش را گرفت.
- آکازا (زمزمه): «نرو…»
دوما با چشمانی درخشان به او نگاه کرد و آرام کنار تخت دراز کشید.
آن شب، برای اولین بار، سکوتی عجیب بینشان حاکم شد. نه خندههای بلند دوما بود و نه غرغرهای آکازا. فقط صدای نفسهای آرامشان در تاریکی اتاق شنیده میشد.
دوما زیر لب گفت: «میدونی… شاید این همون چیزیه که همیشه دنبالش بودیم. آرامش، کنار هم.»
آکازا، نیمهخواب، فقط سرش را نزدیکتر کرد و در همان لحظه هر دو در تخت دوما به خوابی عمیق فرو رفتند؛ خوابی که بیشتر از هر نبردی، شبیه یک پیروزی بود. 🎶
شب طولانی بود. آکازا ساعتها تمرین کرده بود؛ مشتهایش دیوارهای سنگی عمارت را لرزانده بودند و نفسهایش سنگین شده بود. عرق روی پیشانیاش میدرخشید و چشمانش نیمهبسته بودند. دوما از دور با لبخند نگاهش میکرد.
- دوما (با خندهی آرام): «هاهاها… حتی دیوارها هم خسته شدن، ولی تو هنوز ادامه میدی؟»
- آکازا (با صدای گرفته): «من… باید قویتر بشم…»
قدمهای آکازا لرزان شد. ناگهان تعادلش را از دست داد و بیاختیار در آغوش دوما افتاد. دوما لحظهای جا خورد، اما بعد با لبخندی نرمتر از همیشه بازوانش را دور او حلقه کرد.
- دوما: «آه، بالاخره تسلیم شدی… ببین چه راحتی توی بغلم.»
- آکازا (با صدای ضعیف): «خفه شو… فقط… بذار بخوابم.»
دوما بدون هیچ شوخی اضافهای، او را بلند کرد. آکازا نیمههوشیار بود و سرش روی شانهی دوما افتاده بود. دوما آرام او را به اتاق خودش برد، در را بست و روی تخت نرمش گذاشت.
اما وقتی خواست بلند شود، آکازا دستش را گرفت.
- آکازا (زمزمه): «نرو…»
دوما با چشمانی درخشان به او نگاه کرد و آرام کنار تخت دراز کشید.
آن شب، برای اولین بار، سکوتی عجیب بینشان حاکم شد. نه خندههای بلند دوما بود و نه غرغرهای آکازا. فقط صدای نفسهای آرامشان در تاریکی اتاق شنیده میشد.
دوما زیر لب گفت: «میدونی… شاید این همون چیزیه که همیشه دنبالش بودیم. آرامش، کنار هم.»
آکازا، نیمهخواب، فقط سرش را نزدیکتر کرد و در همان لحظه هر دو در تخت دوما به خوابی عمیق فرو رفتند؛ خوابی که بیشتر از هر نبردی، شبیه یک پیروزی بود. 🎶
- ۳۱۲
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط