خورشید تن طلایی
خورشید تن طلایی
معشوقش را... جاده ی سبز را... در آغوش دارد و من تورا...
هر دو مستانه
چون پیچکی عاشق، به دور نگار خود پیچیده ایم...
دلمان رهن عشق است
و نگاهمان
کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش؛ از سکوتی مملوء از خواهش... عزیزدلم نگاهم را بخوان؛ احساسم را بدان...
این منم که در آغوش تو می لغزم
و تو شاهزاده ی امارت شیشه ای قلبم...
مسحور شده ام؛ دیگر خودم نیستم؛ تو زیباترین احساس منی...
نه، تو خود منی و من لیلی قصه های تو...
ای همه ی هستی من!
در این پایکوبی نور و احساس، مرا رها کن در اعجاز خوشایند عشق
که قصر حریرتنم
جز تو، کسی را فرمانروای خود نمی داند
معشوقش را... جاده ی سبز را... در آغوش دارد و من تورا...
هر دو مستانه
چون پیچکی عاشق، به دور نگار خود پیچیده ایم...
دلمان رهن عشق است
و نگاهمان
کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش؛ از سکوتی مملوء از خواهش... عزیزدلم نگاهم را بخوان؛ احساسم را بدان...
این منم که در آغوش تو می لغزم
و تو شاهزاده ی امارت شیشه ای قلبم...
مسحور شده ام؛ دیگر خودم نیستم؛ تو زیباترین احساس منی...
نه، تو خود منی و من لیلی قصه های تو...
ای همه ی هستی من!
در این پایکوبی نور و احساس، مرا رها کن در اعجاز خوشایند عشق
که قصر حریرتنم
جز تو، کسی را فرمانروای خود نمی داند
- ۱.۱k
- ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط