خورشید تن طلایی

خورشید تن طلایی
معشوقش را... جاده ی سبز را... در آغوش دارد و من تورا...
هر دو مستانه
چون پیچکی عاشق، به دور نگار خود پیچیده ایم...
دلمان رهن عشق است
و نگاهمان
کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش؛ از سکوتی مملوء از خواهش... عزیزدلم نگاهم را بخوان؛ احساسم را بدان...
این منم که در آغوش تو می لغزم
و تو شاهزاده ی امارت شیشه ای قلبم...
مسحور شده ام؛ دیگر خودم نیستم؛ تو زیباترین احساس منی...
نه، تو خود منی و من لیلی قصه های تو...
ای همه ی هستی من!
در این پایکوبی نور و احساس، مرا رها کن در اعجاز خوشایند عشق
که قصر حریرتنم
جز تو، کسی را فرمانروای خود نمی داند

دیدگاه ها (۳)

خودم نمیرم عمراً

شــــــــــازده کــوچــولـــــو پــرسیــــــــــــــــــــــ...

قــــهـــــوه تــَـــــلـــــخ ...بـــــــدون فـــــــال ....

کــــــــسی چــــــــه میفهــــــــمدتکــــــــرار تــــــــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط