فاطمه واژه ی بی خاتمه
اگر اول افطار شخصی از کار افتاده، کسی که قدرت کار ندارد، توانایی پول درآوردن ندارد در خانۀ امیرالمؤمنین علیه السلام برود و آن حضرت در را باز کند و او بگوید که نان ندارم بخورم، میآید سر سفره نان خودش را جمع میکند، هیچ چیز دیگر هم سر سفره نیست، بلکه یک قرص نان است، آن هم نان جو، نان جویی که غیر از نان گندم است، خمیرش باز نمی شود، کوچک است.
آن گاه فاطمۀ زهرا علیها السلام میگوید: آقا نان را کجا میبری؟ بفرماید که دمِ در مسکین آمده، برای او میبرم و حضرت زهرا بگویند که نان مرا هم بده، بچّههایی که هنوز تکلیف نشده اند (حسن و حسین) بگویند که بابا جان، نان ما را هم بده، همۀ دنیا را هم اگر در آن وقت به نَفْس مرضیّه بدهند، غافل نمی شود، چون در مرحلۀ لقاست و هیچ چیز میان او و محبوبش سایه نیفکنده که محبوب دیده نشود، این قدر نور شدید است که هیچ چیز در این نور نمی تواند سایه داشته باشد، هر چه جلو بیاید، در آتش این نور سوخته، فانیِ فانی میشود، خود و خودیّت میسوزد.
اگر همۀ دنیا هم در دست انسان باشد، در مرحلۀ لقاء فانیِ فانی است، شب دوم و سوم هم همین کار را میکنند. یک بار هم به مدینه برمی گردد، در میزند، چهار روز از مدینه دور بود تا دختر پیامبر صلی الله علیه و آله در را باز میکند، میفرماید: چرا رنگت پریده است؟ عرض میکند: علی جان من و بچّه هایم سه روز است که حتی یک لقمه غذا نخورده ایم. به بابا نمی توانست بگوید که ما غذا نداریم، مگر عاشق خدا حاضر است عفّت خانه و آبروی شوهرش را بشکند، اصلاً حجابی بین عاشق و معشوق در وقت لقاء و وصال نمی ماند، در آن جا هیچ چیز سایه ندارد. آن حضرت برگشت یکی از دوستان مخلص و مؤمنش را دید و فرمود: دو درهم پول داری به من قرض بدهی؟ گفت: بله. پول را گرفت خواست برود و طعام بخرد که مقداد بن اسود را دید که کنار دیوار ایستاده است حضرت پرسید: این جا چرا ایستاده ای؟ گفت:
همین جوری ایستاده ام: گفت: همین جوری که نمی شود، حتماً دردی داری که این جا ایستاده ای؟ گفت: سه شبانه روز است کاری به دست نیاوردهام هیچ چیز در خانه مان نیست، خجالت میکشم به خانه بروم. فرمود: من پول دارم، بگیر. اصلاً حجاب و سایه ای در این جا نیست. این ما هستیم که تا چشممان به هر سایه ای میافتد، فوراً کنار آن سایه مینشینیم.
شهوت، میل، غریزه، پول، رفیق، ریاست، صندلی، محراب و منبر سایه دارد، اما آنهایی که در نور مطلقند، تمام سایهها را با رسیدن به آن جا فنا کرده اند.
مقداد رفت، خودش آن جا ایستاد. بلال اذان مغرب را گفت: امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد آمد، صف پنجم یا ششم نشست، سلام مغرب پیامبر که تمام شد، جبرئیل آمد و به پیامبر گفت: آقا جان خدا میفرماید که خانۀ خودتان نرو، امشب خانۀ علی برو، رویش را از محراب برگرداند و فرمود: علی جان! عرض کرد: بله، یا رسول اللّٰه.
فرمود: بنشین با هم به خانه میرویم. در حال آمدن به خانه بودند. امیرالمؤمنین بسیار خوشحال بود، درِ خانه رسیدند، در زدند، زهرا علیها السلام در را باز کرد، چشمش به پیامبر افتاد، نگاهی به امیرالمؤمنین کرد، حاکی از این که ما هیچ چیزی نداریم چرا مهمان آورده ای؟ گفت: بفرمایید. علی و پیامبر و حسن و حسین علیهما السلام در اتاق نشسته بودند که دختر پیامبر هم به اتاق دیگر رفت. گفت: مولای من، حالا که مهمان آورده ای خودت پذیرایی کن، میبینی که ما هیچ چیزی نداریم، ما هر چه داریم تویی.
آن گاه سفره ای جلوی زهرا علیها السلام افتاد، برداشت و پیش بابایش آورد، بابا نگاهی به این سفره کرد، صدا زد: فاطمه جان، جان من قربان تو... .
پ.ن اول: گفتاری از کتاب نفس شیخ حسین انصاریان و مستند روایت نیز تفسیر عیاشی، جلد اول، صفحه ۱۷۱، حدیث ۴۵ می باشد.
پ.ن دوم: نگاره ثبت شده در تابستان ۱۴۰۳، آذربایجان، سراب، روستای زیبای اسبفروشان
#فاطمیه
آن گاه فاطمۀ زهرا علیها السلام میگوید: آقا نان را کجا میبری؟ بفرماید که دمِ در مسکین آمده، برای او میبرم و حضرت زهرا بگویند که نان مرا هم بده، بچّههایی که هنوز تکلیف نشده اند (حسن و حسین) بگویند که بابا جان، نان ما را هم بده، همۀ دنیا را هم اگر در آن وقت به نَفْس مرضیّه بدهند، غافل نمی شود، چون در مرحلۀ لقاست و هیچ چیز میان او و محبوبش سایه نیفکنده که محبوب دیده نشود، این قدر نور شدید است که هیچ چیز در این نور نمی تواند سایه داشته باشد، هر چه جلو بیاید، در آتش این نور سوخته، فانیِ فانی میشود، خود و خودیّت میسوزد.
اگر همۀ دنیا هم در دست انسان باشد، در مرحلۀ لقاء فانیِ فانی است، شب دوم و سوم هم همین کار را میکنند. یک بار هم به مدینه برمی گردد، در میزند، چهار روز از مدینه دور بود تا دختر پیامبر صلی الله علیه و آله در را باز میکند، میفرماید: چرا رنگت پریده است؟ عرض میکند: علی جان من و بچّه هایم سه روز است که حتی یک لقمه غذا نخورده ایم. به بابا نمی توانست بگوید که ما غذا نداریم، مگر عاشق خدا حاضر است عفّت خانه و آبروی شوهرش را بشکند، اصلاً حجابی بین عاشق و معشوق در وقت لقاء و وصال نمی ماند، در آن جا هیچ چیز سایه ندارد. آن حضرت برگشت یکی از دوستان مخلص و مؤمنش را دید و فرمود: دو درهم پول داری به من قرض بدهی؟ گفت: بله. پول را گرفت خواست برود و طعام بخرد که مقداد بن اسود را دید که کنار دیوار ایستاده است حضرت پرسید: این جا چرا ایستاده ای؟ گفت:
همین جوری ایستاده ام: گفت: همین جوری که نمی شود، حتماً دردی داری که این جا ایستاده ای؟ گفت: سه شبانه روز است کاری به دست نیاوردهام هیچ چیز در خانه مان نیست، خجالت میکشم به خانه بروم. فرمود: من پول دارم، بگیر. اصلاً حجاب و سایه ای در این جا نیست. این ما هستیم که تا چشممان به هر سایه ای میافتد، فوراً کنار آن سایه مینشینیم.
شهوت، میل، غریزه، پول، رفیق، ریاست، صندلی، محراب و منبر سایه دارد، اما آنهایی که در نور مطلقند، تمام سایهها را با رسیدن به آن جا فنا کرده اند.
مقداد رفت، خودش آن جا ایستاد. بلال اذان مغرب را گفت: امیرالمؤمنین علیه السلام به مسجد آمد، صف پنجم یا ششم نشست، سلام مغرب پیامبر که تمام شد، جبرئیل آمد و به پیامبر گفت: آقا جان خدا میفرماید که خانۀ خودتان نرو، امشب خانۀ علی برو، رویش را از محراب برگرداند و فرمود: علی جان! عرض کرد: بله، یا رسول اللّٰه.
فرمود: بنشین با هم به خانه میرویم. در حال آمدن به خانه بودند. امیرالمؤمنین بسیار خوشحال بود، درِ خانه رسیدند، در زدند، زهرا علیها السلام در را باز کرد، چشمش به پیامبر افتاد، نگاهی به امیرالمؤمنین کرد، حاکی از این که ما هیچ چیزی نداریم چرا مهمان آورده ای؟ گفت: بفرمایید. علی و پیامبر و حسن و حسین علیهما السلام در اتاق نشسته بودند که دختر پیامبر هم به اتاق دیگر رفت. گفت: مولای من، حالا که مهمان آورده ای خودت پذیرایی کن، میبینی که ما هیچ چیزی نداریم، ما هر چه داریم تویی.
آن گاه سفره ای جلوی زهرا علیها السلام افتاد، برداشت و پیش بابایش آورد، بابا نگاهی به این سفره کرد، صدا زد: فاطمه جان، جان من قربان تو... .
پ.ن اول: گفتاری از کتاب نفس شیخ حسین انصاریان و مستند روایت نیز تفسیر عیاشی، جلد اول، صفحه ۱۷۱، حدیث ۴۵ می باشد.
پ.ن دوم: نگاره ثبت شده در تابستان ۱۴۰۳، آذربایجان، سراب، روستای زیبای اسبفروشان
#فاطمیه
- ۲۶.۱k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط