فهمیدم چی گفتم اصلا حواسم به شرایط نبود هول شدم و با دس
فهمیدم چی گفتم؟ اصلاً حواسم به شرایط نبود هول شدم و با دستپاچگی گفتم:
نه ...نه... کـُلی گفت!
_ آها...
_ چطوری ولـِت کرد؟
_ اون مالک من نیست! اگه تاحالاشم هیچی نگفتم واسه احترام به دایی پدرام بوده ..همین!
_ مطمئن باش هیچ دختری جز یلدا عاشقِ تو نیس!
_ برام مهم نیس! همینکه خودمو اسیرِ این لوس بازیا نکردم خیلی راضیـَم!
_ در آینده شاید اسیر همین به قولِ خودت لوس بازیا بشی!
_ خود کرده را تدبیر نیس! من خودمو بهتر میشناسم یا تو؟
_ از اینکه اجازه میدی خودشو جلوی همه بچسبونه بهت حالم بهم میخوره!حالشو باید بگیرم
_ من که نمیدونم چرا انقدر تازگیا پیله کردی به یلدا! برامم مهم نیستا...
_ اگه مهم بود جای تعجب داشت!
لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد چقدر چشاش گیرا بود تو چشاش هیچ اثری از سردی و یخی نبود
اما سریع نگاشو ازم گرفت و رفت...میمردی یه دو دیقه پانشی بری؟ حالا اگه یلدا بودا تا فردا صبح
نگاش میکرد...مسخره!
حسابی حالم گرفته شده بود تا آخر مراسم یه گوشه نشسته بودمو لام تا کام حرف نزدم بهار نزدیکم شد
_ نیلوفر خیلی لوس و خودگیری؟
_ واااا، چرا؟
_ مجلسِ عزا که تشریف نیاوردی ، بابا پاشو یه کم قر بده مثل برج زهرمار نشستی یه گوشه!
_ شانسِ تو بود به خدا! امشب از اون شباس که اعصاب مصاب ندارم!
_ از بس لوووسی!
بهار با اخم رفت...حال هیچکسو نداشتم بردیا و یلدا کنارِهم بودن اگه بردیا از یلدا بدش میومد پس چرا
تو هر مجلسی از پیشش تکون نمیخورد...؟!!
یلدا با نیشخند نزدیکم شد_ اشکال نداره نیلو جوون! بردیا نشد یکی دیگه! نباید خودتو ناراحت کنی!
تو که بردیا رو میشناسی عاشقِ هرکسی نمیشه!
صدامو بردم بالا: حالا که میبینم عاشق هر کسی شده!
با دستم یلدا رو هل دادم و نشوندمش رو مبل. _ هی نیلوفر..یادت باشه با کی حرف میزنیا..صداتم برا من نبر بالا!
_ کسِ مهمی نیستی جوجه!
_ من که میدونم از چی داری میسوزی
_ دختره ی بیشووور منو با خودت مقایسه نکن! چیزایی که برا تو مهمه و برای به دست آوردنش سر و
دست میشکونی برای من یه پاپاسیـَم ارزش نداره!
نریمان نزدیکمون شد_ چه خبرتونه شما؟ باز افتادین به جون هم؟
یلدا از رو مبل بلند شد و گفت: از این خواهرِ خـُلت بپرس که زود از کوره در میره!
یلدا رفت خواستم جوابشو بدم که نریمان مچ دستمو کشید..
_ ولش کن بابا..زشته همه دارن نگاتون میکنن!
_ تو چی میگی این وسط؟ طرفِ یلدارو نگیر الکی...تا به پام نپیچه کاری باهاش ندارم
_ ارزش داره خودتو انقدر عصبی کنی..بی خی!
موقع رفتن شد کم کم مهمونا رفتن و سالن خالی شد...خاله پری نزدیکم شد: خوبی خاله جان؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: خوبم..
_ اما انگار از چیزی ناراحتی؟ بازم یلدا؟
سکوت کردم خاله هم فهمید حوصله ندارم بیخیالم شد! بردیا نگام کرد نگاش پُر از
سرزنش بود سریع نگاهمو ازش گرفتم یلدا نزدیک بردیا شد با لحن چندش آوری
گفت: خیلی خوش گذشت! خدافظ عزیزم..
بردیا با لحن خشکی گفت:به سلامت! دختر دایی
آخ چه حالی کردم من!
یلدا صورتش قرمز شد و سریع رفت پوزخندی زدم بردیا گفت: به چی خندیدی؟
_ مفتشی؟
_ آره اگه منو مسخره کرده باشی
_ نترس...به یلدا خندیدم...
_ از چی ناراحتی؟
_ برات مهمه؟
_ نه...!
عصبی شده همیشه همینجور بود نمیدونم چرا بااینکه میشناختمش بازم از
برخوردش لجم میگرفت...
در حالیکه ازش دور میشدم گفتم: به کسایی فکر کن که برات مهم باشن!
جناب بعضیاااا....اوه اوه نه ببخشید بردیا!
صورتش مثل لبو سرخ شده بود انقدر حال میداد اینجوری ضایعش کنم دلم خنک
میشد اسااااااااسی!
فصل سوم****
_ ای بابا تو که کشتی منو، خب جون بکـَن بگو دیگه؟
_ چی و بگم؟ فضول خانوم
_ اتفاقاتِ دیشبو..مو به مو!
_ کجاشو؟
_ همه جاش...!
_ بابا من زیاد حالم خوب نیود..یه جا کز کرده بودم مثِ مادر مرده ها!
_ واسه چی؟
_ دختره ی پررو دیشب خیلی رو نروم بود...
_ یلدا رو میگی!
_ پـــَ ن پـــَ فکر کردی شبِ چله رو میگم؟
_ چرا تو رو ول نمیکنه؟ چرا انقدر با تو لجه؟
_ میخواد ثابت کنه انقدر خاص و متفاوته که بردیا رو هم عاشق خودش کرده! وگرنه
عمراً از بریدیا خوشش بیاد بارها جلوی بهارم گفته که از آدمای مغرور عین بردیا
که فقط خودشونو می بینن بیزاره!
_ یعنی دوسش نداره؟
_ نه بابا دوس داشتن چیه؟ دلت خوشه ها...اون اصلاً نمیدونه عشق چیه؟
_ از نریمان بگو..
چشمام گرد شد...با شیطنت گفتم: از کی بگم؟
هستی تازه فهمیده بود چه سوتی ای داده هول شد و با مـِن مـِن گفت:
منظورم ..خب...
گونه ی سفید و کمی تپلشو کشیدم و گفتم: خب حالا چرا رنگ به رنگ میشی؟
نریمانم خوبه...سلام داره خدمتتون خانومی!!
بلند خندیدم هستی اخم کرد و گفت: باز تو نمک شدی نیلو؟ منظوره همه ی
خونوادت بود..نگار..نوشین؟
_ اووووه...بله! متوجهم..
هستی که تو بد منگنه ای افتاده بود حرف و عوض کرد و گفت:
نگار اینا تا کی تهرانن؟
_ اگر چه
نه ...نه... کـُلی گفت!
_ آها...
_ چطوری ولـِت کرد؟
_ اون مالک من نیست! اگه تاحالاشم هیچی نگفتم واسه احترام به دایی پدرام بوده ..همین!
_ مطمئن باش هیچ دختری جز یلدا عاشقِ تو نیس!
_ برام مهم نیس! همینکه خودمو اسیرِ این لوس بازیا نکردم خیلی راضیـَم!
_ در آینده شاید اسیر همین به قولِ خودت لوس بازیا بشی!
_ خود کرده را تدبیر نیس! من خودمو بهتر میشناسم یا تو؟
_ از اینکه اجازه میدی خودشو جلوی همه بچسبونه بهت حالم بهم میخوره!حالشو باید بگیرم
_ من که نمیدونم چرا انقدر تازگیا پیله کردی به یلدا! برامم مهم نیستا...
_ اگه مهم بود جای تعجب داشت!
لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد چقدر چشاش گیرا بود تو چشاش هیچ اثری از سردی و یخی نبود
اما سریع نگاشو ازم گرفت و رفت...میمردی یه دو دیقه پانشی بری؟ حالا اگه یلدا بودا تا فردا صبح
نگاش میکرد...مسخره!
حسابی حالم گرفته شده بود تا آخر مراسم یه گوشه نشسته بودمو لام تا کام حرف نزدم بهار نزدیکم شد
_ نیلوفر خیلی لوس و خودگیری؟
_ واااا، چرا؟
_ مجلسِ عزا که تشریف نیاوردی ، بابا پاشو یه کم قر بده مثل برج زهرمار نشستی یه گوشه!
_ شانسِ تو بود به خدا! امشب از اون شباس که اعصاب مصاب ندارم!
_ از بس لوووسی!
بهار با اخم رفت...حال هیچکسو نداشتم بردیا و یلدا کنارِهم بودن اگه بردیا از یلدا بدش میومد پس چرا
تو هر مجلسی از پیشش تکون نمیخورد...؟!!
یلدا با نیشخند نزدیکم شد_ اشکال نداره نیلو جوون! بردیا نشد یکی دیگه! نباید خودتو ناراحت کنی!
تو که بردیا رو میشناسی عاشقِ هرکسی نمیشه!
صدامو بردم بالا: حالا که میبینم عاشق هر کسی شده!
با دستم یلدا رو هل دادم و نشوندمش رو مبل. _ هی نیلوفر..یادت باشه با کی حرف میزنیا..صداتم برا من نبر بالا!
_ کسِ مهمی نیستی جوجه!
_ من که میدونم از چی داری میسوزی
_ دختره ی بیشووور منو با خودت مقایسه نکن! چیزایی که برا تو مهمه و برای به دست آوردنش سر و
دست میشکونی برای من یه پاپاسیـَم ارزش نداره!
نریمان نزدیکمون شد_ چه خبرتونه شما؟ باز افتادین به جون هم؟
یلدا از رو مبل بلند شد و گفت: از این خواهرِ خـُلت بپرس که زود از کوره در میره!
یلدا رفت خواستم جوابشو بدم که نریمان مچ دستمو کشید..
_ ولش کن بابا..زشته همه دارن نگاتون میکنن!
_ تو چی میگی این وسط؟ طرفِ یلدارو نگیر الکی...تا به پام نپیچه کاری باهاش ندارم
_ ارزش داره خودتو انقدر عصبی کنی..بی خی!
موقع رفتن شد کم کم مهمونا رفتن و سالن خالی شد...خاله پری نزدیکم شد: خوبی خاله جان؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: خوبم..
_ اما انگار از چیزی ناراحتی؟ بازم یلدا؟
سکوت کردم خاله هم فهمید حوصله ندارم بیخیالم شد! بردیا نگام کرد نگاش پُر از
سرزنش بود سریع نگاهمو ازش گرفتم یلدا نزدیک بردیا شد با لحن چندش آوری
گفت: خیلی خوش گذشت! خدافظ عزیزم..
بردیا با لحن خشکی گفت:به سلامت! دختر دایی
آخ چه حالی کردم من!
یلدا صورتش قرمز شد و سریع رفت پوزخندی زدم بردیا گفت: به چی خندیدی؟
_ مفتشی؟
_ آره اگه منو مسخره کرده باشی
_ نترس...به یلدا خندیدم...
_ از چی ناراحتی؟
_ برات مهمه؟
_ نه...!
عصبی شده همیشه همینجور بود نمیدونم چرا بااینکه میشناختمش بازم از
برخوردش لجم میگرفت...
در حالیکه ازش دور میشدم گفتم: به کسایی فکر کن که برات مهم باشن!
جناب بعضیاااا....اوه اوه نه ببخشید بردیا!
صورتش مثل لبو سرخ شده بود انقدر حال میداد اینجوری ضایعش کنم دلم خنک
میشد اسااااااااسی!
فصل سوم****
_ ای بابا تو که کشتی منو، خب جون بکـَن بگو دیگه؟
_ چی و بگم؟ فضول خانوم
_ اتفاقاتِ دیشبو..مو به مو!
_ کجاشو؟
_ همه جاش...!
_ بابا من زیاد حالم خوب نیود..یه جا کز کرده بودم مثِ مادر مرده ها!
_ واسه چی؟
_ دختره ی پررو دیشب خیلی رو نروم بود...
_ یلدا رو میگی!
_ پـــَ ن پـــَ فکر کردی شبِ چله رو میگم؟
_ چرا تو رو ول نمیکنه؟ چرا انقدر با تو لجه؟
_ میخواد ثابت کنه انقدر خاص و متفاوته که بردیا رو هم عاشق خودش کرده! وگرنه
عمراً از بریدیا خوشش بیاد بارها جلوی بهارم گفته که از آدمای مغرور عین بردیا
که فقط خودشونو می بینن بیزاره!
_ یعنی دوسش نداره؟
_ نه بابا دوس داشتن چیه؟ دلت خوشه ها...اون اصلاً نمیدونه عشق چیه؟
_ از نریمان بگو..
چشمام گرد شد...با شیطنت گفتم: از کی بگم؟
هستی تازه فهمیده بود چه سوتی ای داده هول شد و با مـِن مـِن گفت:
منظورم ..خب...
گونه ی سفید و کمی تپلشو کشیدم و گفتم: خب حالا چرا رنگ به رنگ میشی؟
نریمانم خوبه...سلام داره خدمتتون خانومی!!
بلند خندیدم هستی اخم کرد و گفت: باز تو نمک شدی نیلو؟ منظوره همه ی
خونوادت بود..نگار..نوشین؟
_ اووووه...بله! متوجهم..
هستی که تو بد منگنه ای افتاده بود حرف و عوض کرد و گفت:
نگار اینا تا کی تهرانن؟
_ اگر چه
- ۵۳.۸k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط