وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دل

وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطر عباس بودم.
وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نانهای داغ باشم.
وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه ی در را میکوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم.
وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم.
بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت و من هزار بار آرزو میکردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم...

#سه‌شنبه_۱۹_تیر_۱۳۹۷
#۲۲_۲۲`
دیدگاه ها (۶)

گاهی ادای رفتن در می آوری !فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست ...

گفتم #عزیزمتا حالا دچار شدیگفت: دچار چی...؟؟؟سختیفقربیمارییا...

در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیراهنم...

یک روزساعتی حوالی چند و چند دقیقه صبحصدایم کنبا همان لحن همی...

پرسیده بودم چه بویی پرتتان می‌کند به روزهای بچگی؟ جواب داده ...

پارت ²⁵: توهم حس میکنی؟ (ساعت ۱۳)(خانه جیمز) خونه توی سکوت غ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط