داستان های من و داداشم
داستان های من و داداشم:
من: عررررر دازایی پیکسلیییی
من: هوی بچه کجایی
داداشم: من اینجام
من: بگو دازای
داداشم: دا.... دا...
من: آ ماشالا. زور بزن.
داداشم: دااااااا.... دااااااا
من: بنال دیگهه
داداشم: دازاااا... دازای
من:آفنر حالا بگو پیکسلی
داداشم: پیکشلی
من: ش رو بکن س
داداش گرام: پیسکلی
من: دیگه رد دادم
داداشم: پیکسلی
من: آفرینننن
من: حالا بگو دازای پیکسلی
داداشم: دازای پشکلی😐😐😐🗿🗿🗿
من: دو دقه بهت وقت میدم فرار کنی🔪🗿
داداشم:دازای پشکلی
و هم اکنون مراسم ختم برادر گرامی ام هست.
البته چیزی ازش نمونده دفن شه
بر اساس واگعیت.....
انقد اومدی پایین یکم دیگه به خودت زحمت بده بلایک
من: عررررر دازایی پیکسلیییی
من: هوی بچه کجایی
داداشم: من اینجام
من: بگو دازای
داداشم: دا.... دا...
من: آ ماشالا. زور بزن.
داداشم: دااااااا.... دااااااا
من: بنال دیگهه
داداشم: دازاااا... دازای
من:آفنر حالا بگو پیکسلی
داداشم: پیکشلی
من: ش رو بکن س
داداش گرام: پیسکلی
من: دیگه رد دادم
داداشم: پیکسلی
من: آفرینننن
من: حالا بگو دازای پیکسلی
داداشم: دازای پشکلی😐😐😐🗿🗿🗿
من: دو دقه بهت وقت میدم فرار کنی🔪🗿
داداشم:دازای پشکلی
و هم اکنون مراسم ختم برادر گرامی ام هست.
البته چیزی ازش نمونده دفن شه
بر اساس واگعیت.....
انقد اومدی پایین یکم دیگه به خودت زحمت بده بلایک
- ۳.۱k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط