ظهور ازدواج

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩
(♡)پارت ۲۴۴ (⁠♡)


خيلي خوشحال بودم که امشب بیشتر از همیشه خندید.
انگار حالش خوب بود و این عالی بود
نگاش کردم
خیلی نمیخورد و انگار اشتها نداشت.
چيزي توش ریختی که خودت نمیخوري؟
با لبخند به غذاش نگاه کرد و گفت اره.. سم كوتاهي زبون
نرم خندیدم
تا جايي که جا داشتم خوردم.
اخ.. سيرسير شدم خيلي خوب بود. مرسي.
خیره به ظرفش که هنوز نسبتا پر بود و چیز زیادی نخورده بود
جدي
گفت این روزا .. همه چی یه کم بهم ریخت که... قراردادمون به
كل يادمون رفت...
قلبم ریخت و به میز خیره شدم
سر بلند کرد و نگام کرد.
سعی کردم محكم و عادي باشم.
اما نگاهش سنگین بود.
نمیتونستم سنگینیشو تحمل کنم. ظرفا رو تند برداشتم و رفتم
سمت سینك و اروم :گفتم زیرش نزدم که اینجام
و مشغول شستن ظرفا شدم.
ظرفش رو زیر دستم تو سينك گذاشت و جدي و تلخ
گفت: میدونم... فقط ... قرارمون این بود که تو این دو ماه نزدیک تر
باشیم تا...
اشفته :گفت نمیخوام بچه ام تو شرايطي به وجود بیاد که..مادرش
هنوز ازم میترسه و باهام راحت نیست..متوجهي؟
دستمو اروم توي آب مشت کردم
اروم گفت میخوام بدونی که دلیلش اینه... نه اذیت کردنت...
و رفت تو سالن
لرزون با نگاه دنبالش کردم
رو مبل کنار جعبه وسایل نقاشیم نشست و زل زد بهش
اروم مشغول شستن ظرفا شدم.
راست میگفت.
تمام این کاراش واسه ریختن ترس من بود تا..
بچه اش تو شرایط بهتري خلق بشه...
بچه اش؟
اشک تو چشمام حلقه زد.
بچه مون
ظرفا که تموم شد دستامو خشك كردم و رفتم زیر پاش رو زمین
نشستم و برای عوض کردن بحث سنگین قبلی با شوق گفتم از کجا
شروع کنیم؟
ابرو بالا انداخت و گفت کي گفته قراره شروع کنیم؟
اخم کردم و گفتم یالا دیگه
کلافه چشماشو چرخوند و نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: کلا
كنه اي؟
لبخند زدم و گفتم اره... خيلي.
لبخند باريکي زد و يه سري توضیحات اولیه براي طراحي داد و بعد
بدون دست زدن به مداد و یا برگه ازم خواست کمي اشکال هندسي
بکشم و خط خطی کنم تا دستم روون تر بشه..
احساس دلتنگي به طراحي رو تو نگاهش ميديدم.
بلند شد یه سیب اورد گذاشت رو میز جلوم و نحوه کشیدنش رو
برام توضیح میداد.
جیمین خوب نگاش کن. اولین قدم براي خوب کشیدن هرچیزی خوب
دیدنشه..


براتون یه دنیا پارت گذاشتم انتظار یه دنیا حمایت دارم
دیدگاه ها (۵۰)

☬⁠。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۸ (。☬⁠。⁠)⁩قوی و...

☬⁠。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۹ (。☬⁠。⁠)⁩مین ...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۳ (⁠♡)نفس عميقي کشيدم.شعله زی...

) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت ۲۴۲ (⁠♡)خبیث و با حرص گفتم به جه...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۹۳ دستش رو روی نیم رخم گذاشت ...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۷۳ اروم منو یه کم از خودش دور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط