داستانشب

#داستان_شب

#داستان53

داستان طنز عاقبت زن نق نقو!

#عاقبت_زن_نق_نقو

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش ، در مزرعه شخم می زد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد ، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم ، کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد ، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.

هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد ، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد ، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد ، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد.

پس از مراسم تدفین ، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

«خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند ، که چقدر خوب بود ، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود ، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»

کشیش پرسید:

«پس مردها چه می گفتند؟»

کشاورز گفت:

«آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»

منبع : یکی بود


#تلگرام_خدا

https://t.me/jhmvd
دیدگاه ها (۱)

#داستان_شب#داستان54داستان آموزنده ی صد دلاری#صددلاریسخنران گ...

#داستان_شب#داستان55داستان جالب «مرد سنگ شکن»#مردسنگ_شکنروزگا...

#داستان_شب#داستان52داستان جالب:عشق منطقی!#عشق_منطقیجوانی بود...

#داستان_شب#داستان50داستان صرف شام با زنی دیگر#صرف_شام_بازنی_...

دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که...

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط