سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد باور

🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی کرد. میثم!یادش رفته بود که چه نامی داشته. سالم آنقدر تکرار شده بود که فراموش کرده بود مادر میثم صدایش می زده است.

🌼احساس کرد مادرش از دوردست صدایش می زند.میثم.....میثم....
کلمه میثم از عمق وجودش می جوشید و همراه با خون در رگ هایش جاری می شد.طنین صدای خلیفه هنوز در دکانش بود. هیچ کس از این اسم خبر نداشت. او را خریده و نامی تازه برایش انتخاب کرده بودند.

🌼ولی حالا یک نفر نا آشنا، آن هم خلیفه، پس از سال ها او را به اسم واقعی اش صدامی زد.
-من دوست دارم با نام واقعی ات خوانده شوی.
بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. کلمه میثم او رابه یاد پدرش می انداخت.

#باغ_طوطی
#بریده_کتاب
دیدگاه ها (۰)

🌼امیر مومنان چند بار بهشانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیح...

🌼-ای مردم پیمانه و میزان را کم نفروشید. ای گروه تاجر و بازرگ...

🌼داستان زندگی میثم تمار؛ یار ایرانی امام علی علیه السلامنام ...

کتاب گره خورده ام به نام تو اثری از نسیبه استکی است که در نش...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هشت🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـوپـارت اول🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫...

عشـق تحقیر شده 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط