آن روز که خواستم موهایم را ببافی یادت هست

آن روز که خواستم موهایم را ببافی یادت هست؟!
یک روز خنک ِ بهاری بود که بعد از پرسه های عاشقانه زیر باران تند ِ اردیبهشت، نشسته بودیم روی نیمکت چوبی ِ خیس خورده ی کنج حیاط و با هر بخار ریزی که از لیوان های چای توی دستمان بلند میشد، رویاهای رنگ و وارنگ میبافتیم!
بی توجه به قطره های ریز بارانی که از انتهای تار موهای خیس راه خودش را پیدا میکرد و روی شانه ام میچکید، زل زدم به چشمانت و بی هیچ مقدمه ای گفتم:
موهایم را بباف!
خوب یادم هست که از خواسته ی بی هوایم تعجب کردی و حتی کمی هم هیجان زده شده بودی! در همان فاصله ی کوتاه ِ جمله ی خودم و جواب تو، داشتم فکر میکردم لمس رد انگشتانت روی موهایم چه حسی دارد، که گفتی:
بلد نیستم! یادم بده!
یادت هست چطور دستهایت را روی هر دو دستم گذاشته بودی و با هم موهایی که زیر باران ِ عشق خیس شده بودند را میبافتیم؟
خواستم بدانی هنوز هم موهایم را میبافم؛
اما این بار نه با دستانی که از بند بندشان اشتیاق و میل به عاشقانگی ببارد...
میبافم تا محصورش کنم و یادم برود که چطور برای هر تار مویی که به شوق سرانگشتان ِ تو در باد میرقصید غزل های عاشقانه میخواندی!

🗣#آذین_نوذری
دیدگاه ها (۱)

از مَن فوقش مُشتی شعر بماند ..از تو امّا ،فوج فوج شاعر ..#پو...

دوست دارم به یاد بیاورمروزهایی را که دوستم داشتیو هر شب آنقد...

آیا ما واقعا می دانیم عشق چه مفهومی دارد؟یا فقط لذت و تمایل ...

یار پهلوی رَقیبست و من از رَشک ، هَلاک ..#هلالی_جغتایی

تکپارتی عاشقتم پری کوچولو بابا با کنترلی که در دست داشتی‌ فی...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط