پیوند جادو فصل دوم پارت سوم
پیوند جادو فصل دوم: پارت سوم
توی چشماش دقیق شدم، لبخندی زدم و دوباره روی صندلی نشستم. یکم گیج میزد، سردرگم بود، از همونموقع تازه الان چشماش رو باز کرده بود. منتظر بودم تا به خودش بیاد.
به دور و بر نگاه میکرد تا... نگاهش به من افتاد. اومد خودش رو بالا بکشه ولی هم به دست چپش فشار اورد صورتش توی هم رفت، انگار تازه فهمیده بود دستش شکسته. دوباره به من نگاه کرد.
_«خوبی؟» (توی ذهنم: حالت خوبه؟ بهتری؟ درد داری؟ چطوری؟ دستت درد میکنه؟ خیلی؟ حرف بزن)
«توعه...تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفـ...»
_«میدونم، میدونم میخوای چی بگی، ولی...ولی ـ...هیچکی پیشت نبود و با توجه به اینکه جون یک دانش اموز مهمه... موندم پیشت، اوه البته خب زیاد نموندم الان میخواستم برم، تازه تو همگروهیمی...عام...اره (خفه خون بگیر اتتتت)»
«چرا؟ چرا باید اینجا باشی؟ دلیلی نداره کسی ملاقات من بیاد، برو بیرون، تنهام بزار!»
_«باشه باشه فقط...فقط...به پدرت نگو» کلمات اخر رو اروم گفتم انگار که گفتن همون کلمات لازم بود تا لوسیوس همونجا اظهار بشه.
_«خواهش میکنم» توی چشمام نگرانی موج میزد امیدوار بودم دراکو نفهمیده باشه، دست و پامو گم کرده بودم.
هری! هری و دوستاش داشتن از پشت در اون دور دورا نگام میکردن، مهم نبود، هری زیر لب فحش میداد اخه چرا باید خواهرش با اون حرف میزدددد؟
هری دیگه گر گرفت و سریع اونجارو ترک کرد.
منم برگشتم که از بیمارستان برم
+ «تو به من اهمـ... من برات ارزش دارم؟...»
چرخیدم و به چشماش نگاه کردم.
_«ببخشید... مـ... من باید بـ.. برم»
سریع از اونجا خارج شدم و دراکو رو با افکاره گره خوردش رها کردم
توی چشماش دقیق شدم، لبخندی زدم و دوباره روی صندلی نشستم. یکم گیج میزد، سردرگم بود، از همونموقع تازه الان چشماش رو باز کرده بود. منتظر بودم تا به خودش بیاد.
به دور و بر نگاه میکرد تا... نگاهش به من افتاد. اومد خودش رو بالا بکشه ولی هم به دست چپش فشار اورد صورتش توی هم رفت، انگار تازه فهمیده بود دستش شکسته. دوباره به من نگاه کرد.
_«خوبی؟» (توی ذهنم: حالت خوبه؟ بهتری؟ درد داری؟ چطوری؟ دستت درد میکنه؟ خیلی؟ حرف بزن)
«توعه...تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفـ...»
_«میدونم، میدونم میخوای چی بگی، ولی...ولی ـ...هیچکی پیشت نبود و با توجه به اینکه جون یک دانش اموز مهمه... موندم پیشت، اوه البته خب زیاد نموندم الان میخواستم برم، تازه تو همگروهیمی...عام...اره (خفه خون بگیر اتتتت)»
«چرا؟ چرا باید اینجا باشی؟ دلیلی نداره کسی ملاقات من بیاد، برو بیرون، تنهام بزار!»
_«باشه باشه فقط...فقط...به پدرت نگو» کلمات اخر رو اروم گفتم انگار که گفتن همون کلمات لازم بود تا لوسیوس همونجا اظهار بشه.
_«خواهش میکنم» توی چشمام نگرانی موج میزد امیدوار بودم دراکو نفهمیده باشه، دست و پامو گم کرده بودم.
هری! هری و دوستاش داشتن از پشت در اون دور دورا نگام میکردن، مهم نبود، هری زیر لب فحش میداد اخه چرا باید خواهرش با اون حرف میزدددد؟
هری دیگه گر گرفت و سریع اونجارو ترک کرد.
منم برگشتم که از بیمارستان برم
+ «تو به من اهمـ... من برات ارزش دارم؟...»
چرخیدم و به چشماش نگاه کردم.
_«ببخشید... مـ... من باید بـ.. برم»
سریع از اونجا خارج شدم و دراکو رو با افکاره گره خوردش رها کردم
- ۱۳۸
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط